پریا امامی
پریا امامی
خواندن ۱ دقیقه·۵ ماه پیش

"تو کی هستی؟"

امشب هم مثل شب های دیگه کسل کننده تموم شد .روز ها و شاید هم ماه هاست که زندگی من کسل‌کننده ست.هیج سرگرمی ندارم....هیچ مهارتی ندارم ....هیچی !امروز صبح الیکا بهم زنگ زد و گفت که برای چند ماه میره مسافرت و من تنهای تنها ماندم

روی کاناپه نشسته بودم و داشتم سریال مورد علاقه ام "خاطرات یک خون اشام"رو تماشا میکردم. یواش یواش سریال روبه پایان بود که صدای در به صدا در آمد. متعجب نگاهی به ساعتِ روی دیوار میکنم.

تعجبم هرلحظه بیشتر و بیشتر می‌شد. ساعت یک بامداد بود .برای بار دوم حتی بار سوم صدای زنگ در رو شنیدم .دستام داشتن میلرزدین و نمیدونستم باید چیکار کنم .تصمیم گرفتم از پنجره نگاهی به بیرون بندازم .

با کلی بدبختی از روی کاناپه بلند شدم و آروم آروم به سمت پنجره قدم برداشتم. پرده طوسی رنگ رو کنار زدم و نگاهی به مقابل در انداختم .کسی نبود.

برای همین کمی از ترسم فرو ریخت .به سمت در رفتم و سریع بازش کردم و به اطرافم نگاه کردم .هیچکس نبود و خیابون خلوته خلوت بود .

خواستم برگردم و درو ببندم که نگاهم روی پاکت نامه ای که زمین بود قفل شد .همان لحظه همان ترس لعنتی سراغم آمد و باز هم ضربان قلبم بالا رفت .

خم شدم و سریع پاکت رو برداشتم و در رو بستم و قفل کردم .پاکت رو روی میز گذاشتم .میدونستم قرارنیست اتفاق خوبی بیفته ....بین باز کردن و نکردن پاکت مونده بودم .

در آخر دل به دریا زدم و نامه رو با دستای لرزانم باز کردم .کاغذ سفید و صورتی رنگی بود .کاغذ را برگرداندم و با خواندن نوشته نامه از دستم افتاد .

"سریال خوبی بود ....منتظرم باش موش کوچولو "



سریالماهکاغذ
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید