زنگ اول بود ، بچه ها دونه دونه وارد کلاس شدن ، این زنگ نگارش داشتیم ، منتظر بودیم تا معلممان بیاید ، خانم پورقاسم وارد کلاس شد ،بچه ها بلند شدند ، کمی مشغول حرف زدن با بچه ها شد احوال بچه ها رو پرسید ، حضور و غیاب کرد و بعد در تخته موضوعاتی برای نوشتن انشاء نوشت ، دوست داشتم خودی نشان دهم و سری یک موضوع را انتخاب کنم و بنویسم و بروم برایش بخوانم تا بداند که نوشتنم خوب است ، تا مرا عضو انجمن ادبی مدرسه کند ، اما افسوس که دستم را بسته بودم و توان نوشتن نداشتم، وقتی بچه ها را یکی یکی میدم که مینویسند و میروند برای خانم پور قاسم میخوانند و خانم پورقاسم انها را تشویق میکند و انشاء های خوب را به یاد میگذراد و اسمشان را در دفترش یادداشت میکند حسرت میخوردم و غمگین میشدم میدانی ، زنگ مورد علاقه ی من زنگ های انشا است زمانی که کلمات را در کنار هم میچینم تا یک جمله سر هم کنم ،برقی در چشمانم به وجود میاید که در هیچ یک از زنگ ها و درس ها به وجود نمیاد ، من همیشه تند تند مینویسم ، و جزو اولین نفر ها هستم که انشایم را میخوانم ، وقتی من درحال نوشتن هستم ، خط میزنم ، چک نویس را پاک نویس میکنم و مرتب در دفترم مینویسم ، بچه هایی را میبینم که هنوز در اول خط مانده اند و ایده ای ندارند ، نوشتن همین است ، برای شروع ذهنت خالی خالی است اما امان از لحظه ای که ایده ای در ذهنت بگذرد ، تو اورا در هوا میگیری و مینویسی جوری که میتوانی از آن یک کتاب در بیاوری و تا آخر ادامه اش دهی ، وقتی ایده شروع به ذهنت رسید ، حالا باید فکری هم برای تمام شدنش کنی ، اما دریغ که من از نوشتن محروم و مجبور به تماشا بودم🥲💗✨
