زن در آستانه ایستاده است
با پنجه ی گستاخ نسیم
در موهاش!
رد انگشتان خیس مه
بر شیشه های پنجره لیز می خورد.
سکوت -
در کوچه می چرخد
با دلهره ی عمیق آفتاب در دل.
شب بوی اسب می دهد!
و بر فراز شیروانی
ماه ِ فربه، دم می جنباند
خاموش.
علی احسانی زاده
خاموش!