گاهی در کنار عزیز ترین کس ها هم ادم دلش برای جایی نامعلوم تنگ می شود
برخی نامش را دل گرفتن میگذارند برخی لحظه ی غروب اخرین روز تعطیل
برخی قدم های واپسین به دنبال تابوتی که رویش اولین مشت خاک ریخته می شود
برخی شیرینی ناپایدار آخرین بامیه ی آخرین افطار ماه رمضان
برخی نور تیز افتاب تابستان که از بالای دیوار های خانه های پس کوچه های باریک بهارستان شره کرده و پایین ریخته,
این دلتنگی برای خیلی ها صدای بلندگو های ترمینال پرواز های خروجی است که با شنیدن صداهای هر کدام از خود میپرسند: چه میشد اگر مسافر همین پرواز بودیم؟
و یا تک چراغ روشن بالای یکی از صندلی های اتوبوسی بین راهی در شبی سرد در میان جاده ای کوهستانی و برف گرفته
و یا کودکی که از پنجره ی اتاقش به قطاری نگاه میکند که برای نماز صبح در ایستگاه منتظر است و بخار از دهان مسافرانش بلند می شود
گاهی در کنار عزیز ترین کس ها هم ادم دلش برای جایی نامعلوم تنگ می شود...
شهری نامعلوم که ردی از آن نیست
خانه ای که به آن نمیرسد
نه شبیه خانه ی زمان کودکی اش است نه بوی اولین کیکی را میدهد که مادرش روی فر گذاشته نه بوی روشویی خانه وقتی پدر تازه صورتش را در آن مسواک کرده
بی قرار , خانه به دوش و یک نفس در سفر است , به دنبال شهری که نور های ابادی اش پیدا نیست...
به دنبال شهری که عابران کوچه ها نامش را حتی , نشنیده اند
به دنبال مقصدی نامعلوم
آری , انگار واقعا طبیعت انسانی چنین است , همواره تعلق داشتن و دلتنگ بودن...دلتنگ آنکه و آنچه که حتی به خاطر ندارد تا حالا آن را داشته است یا نه...
شاید آنقدر ها هم مسئله ی عجیبی نباشد...انسان برای زمین نبود! او میراث دار گرانبها ترین عصاره های آسمانی است که در کالبد خاک ,این پست ترین عنصر کیهانی نهادینه شده است,او دوگانه ای از پارادوکس های مضحک است, محکوم به زندگی با اگاهی از جبر به مرگ,دلبسته به خوشحالی با اگاهی به تبانی همیشگی آن با غم , او تولدش را جشن میگیرد حال آنکه میداند از عمرش سالی کم شده نه آنکه اضافه شده باشد, او مداد را می تراشد تا به آن زندگی ببخشد اما دارد او را می کشد..
متناقض ترین مخلوق این کیهان , نگهبان ساحت عقل و دل است , وارث قلم , سوگند اعظم خدای آسمانی اش ,او در خاکی ایستاده است که در آن روح بزرگان و اساطیرش در آن دمیده شده اند , آن ها را استشمام میکند و بال آرمان هایش را به آسمان می گشاید اما دوباره بوی گند دنیای اطرافش او را به زمین بر میگرداند... او در میان این کوچه ها غریب و دور افتاده است,زبان آدم های دورش را میفهمد اما میداند که چیزی هست که آنها نمی فهمند,چیزی هست که برای این زمین نیست, شاید به همین دلیل است که نگاه کردن به آسمان را دوست دارد, آسمان برای او یادآور موطن اوست, مانند دیدن کودکی که با پدرش بادبادک بازی میکند برای یک زندانی محکوم به حبس ابد, همچون شنیدن آواز ام کلثوم برای یک مصری در خاکی غریب, مانند طعم قرمزه سبزی مادر پس از تنبیه های طاقت فرسای دوران خدمت, ما همواره تعلق داریم, ریشه داریم , و می پیماییم هر مسیری را که ما را می برد به سمت آن مقصد
آن مقصد تنگ و تار و نامعلوم و نه شاید مبدا ,مبدا شکل گیری بذر پشم هایی ک افق ها را دوست دارند, و تلاش مذبوحانه ی بشر برای بازگشت به خویشتن , آن من گم شده ی نامعلوم , آن منی که میان زاغ های سیاه و پلید و رذل روزمرگی به ذلت کشیده شد و دفن شده است میان خاک سرد بی تفاوتی , و گاهی , هر از گاهی وقتی صدا ها ساکت می شوند , وقتی حرکت ها ساکن میشوند , وقتی شب می شود و چشم ها به خواب نمی روند به یاد می آوریم که در خود نیستیم! آن خودی که در این مسیر جایی نامعلوم جا مانده ...
سیناعباسی