ویرگول
ورودثبت نام
Amir ali
Amir ali
Amir ali
Amir ali
خواندن ۲ دقیقه·۵ ماه پیش

سنفونی جنگ : قسمت اول

«جک وایب‌من یه پیانیست فوق‌العادست»

«هیس… فقط بزار گوش بدم…»

۱۹۱۴ میلادی، شهر کازینس، پایتخت نیروانیای جنوبی.

در دل بخش شرقی شهر، سالن بزرگ کازینس—باشکوه‌ترین تالار موسیقی کشور—در روشنای غروب، با نور زرد چراغ‌ها می‌درخشید.

ساعت هفت و سی‌وشش دقیقه بود. صدها نفر آمده بودند تا جک وایب‌من، اسطوره‌ی پیانو، را از نزدیک ببینند.

اما هیچ‌کس نمی‌دانست که پرنده‌های آهنی نیروانیای شمالی همین حالا، بالای سرشان، در سکوت شب حرکت می‌کنند.

درست در همین لحظه، بعد از شانزده سال تنش خاموش بین دو کشور، صدای انفجار آسمان را شکافت.

و این، آغاز جنگ بود.

تمام رسانه‌های کشور در تلاش بودند این خبر را هرچه سریع‌تر در سراسر نیروانیا منتشر کنند.

اما بیا برگردیم به دم‌دمای سپیده‌دم…

در شهر کوچک، با مرزهایی سرد و کوهستانی—Sanzlooc

پیش راجرد، کسی که عاشق پیانو و نواختن است،

اما هیچ‌وقت به نوازندگی روی سکوهای بلند نرسید.

راجرد چهل‌ودو ساله است.

اما هنوز توی چشماش، انگیزه و رؤیای یه جوون بیست‌ساله موج می‌زنه.

صبح‌ها، خیلی زود، با صدای کلیدها و چکش‌ها، درِ کارگاه کوچکش رو باز می‌کنه.

توی یه کارگاه قدیمی، زیر دست یه پیرمرد خسیس و کم‌حرف، با بوی چوب و روغن زندگی می‌گذرونه.

دست‌هاش پینه بسته، اما هنوز وقتی انگشتش یه کلید سفید رو فشار می‌ده، دلش می‌لرزه.

با حقوقی که می‌گیره، به‌سختی شکم زن و بچه‌ش رو سیر می‌کنه.

اما راجرد هیچ‌وقت دست از جنگیدن نکشیده—

نه برای ثروت،

بلکه برای رؤیاهاش…

و برای این‌که یه روز، زن و بچه‌ش بتونن سرشون رو بالا بگیرن.

اون روز، مثل همیشه، وسط ماشین‌ها و درشکه‌های مرکز شهر،

توی همون کارگاه تاریک و چوبی کار می‌کرد.

تا اینکه از بین حرفای همکاراش، خبر بمبارون به گوشش رسید.

خیره شد. به رو‌به‌رو.

نه به چیزی مشخص—به هیچی.

صداها توی گوشش محو شدن. انگار همه‌چی یخ زده بود.

برای چند ثانیه فقط نفس کشید… توی خلأ.

نه فکر می‌کرد، نه حس می‌کرد.

تا اینکه انگار یه موج از ته دلش بالا اومد—ترس، خشم، اندوه. همه با هم.

راجرد می‌دونست که سانزلک یه لقمه‌ی آماده برای دشمنه…

درست لب مرز، درست همون‌جایی که نباید زندگی می‌کرد.

اما همه دور و برش فقط گفتن:

ـ نگران نباش… اینجا که خبری نمی‌شه.

ولی ته دل راجرد یه چیزی زمزمه می‌کرد:

"نه… این‌بار فرق داره."

داستان سریالیدرامجنگروانشناختی
۵
۵
Amir ali
Amir ali
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید