ویرگول
ورودثبت نام
Amir ali
Amir ali
Amir ali
Amir ali
خواندن ۲ دقیقه·۵ ماه پیش

سنفونی جنگ : قسمت ۲ آغاز مصیبت

راجرد در تاریکی شب که با نور چراغ‌های تیر برق روشن شده بود، به سمت خانه‌اش قدم برمی‌داشت.

راجرد در مسیر، ذهنش درگیر ترسی بود که مثل سایه همراهش می‌آمد؛ ترسی که هر لحظه ممکن بود رخ بدهد.

راجرد به سمت خانه‌ی کوچک چوبی‌اش، در قسمت پرت شهر، نزدیک به کوه‌پایه‌ها قدم برمی‌داشت؛

خانه‌ای که حالا دیگر بیشتر شبیه پناهگاه بود تا خانه،

و تنها جایی بود که هنوز بوی پدرش را می‌داد.

راجرد خسته به خانه برمی‌گشت.

در را بی‌صدا باز کرد؛ بوی چوب نم‌خورده و خاکِ مانده در هوا پخش بود.

لیانا، با لباس کار و دستانی خسته، روی مبل کهنه‌ای خوابیده بود که رد سال‌ها فرسودگی روی پارچه‌اش مانده بود.

پسر دوازده‌ساله‌اش، نویل، در طبقه‌ی بالا، آرام در رخت‌خوابش خوابیده بود.

راجرد ایستاد و به آن‌ها نگاه کرد، در سکوت.

نه برای دیدنشان، برای آرام گرفتن.

اما چیزی درونش نمی‌خواست آرام بگیرد.

این ترس بود که به جانش چنگ انداخته بود،

و هر لحظه سنگین‌تر می‌شد.

راجرد با طلوع خورشید بیدار شد.

به طرز عجیبی، سنگینی شب پیش را فراموش کرده بود؛

انگار خیالش راحت شده بود که قرار نیست اتفاق خاصی بیفتد.

بعد از یک خواب عمیق، حس آرامش به سراغش آمده بود.

سر میز صبحانه، کنار لیانا و نویل، احساس بهتری داشت؛ حتی لبخند محوی روی لبش بود.

اما لیانا برخلاف او، نتوانسته بود ترس و ناراحتی را پنهان کند.

چشم‌های لیانا بی‌قرار بود؛ نگاهش مدام میان راجرد و پنجره در نوسان.

اما قرار نبود این روز خوب برای راجرد دوام زیادی داشته باشد.

راجرد متوجه شد نامه‌ای برایش فرستاده‌اند.

اما از طرف کسی که می‌شناخت، نبود.

ستاد کل ارتش نیروانیای جنوبی، او را برای پیاده‌نظام فرا خوانده بود.

و ترس، همان ترسی که شب گذشته به جانش افتاده بود، در یک لحظه به واقعیت تبدیل شد.

راجرد بعد از خواندن نامه، فکرهای منفی زیادی درونش جوانه زدند.

لیانا بیرون آمد تا ببیند نامه از طرف چه کسی است،

اما راجرد را کنار صندوق پست، مات و مبهوت دید.

پرسید: «چی توی اون نامه نوشته بودن که این‌جوری شدی؟»

راجرد گفت: «اَه... نه، چیز خاصی نیست. خودتو درگیر اینا نکن.»

لیانا گفت: «راجرد، کاملاً معلومه داری یه چیزی رو ازم پنهون می‌کنی.»

راجرد پاسخ داد: «نه، چیزی برای پنهان کردن وجود نداره.»

راجرد می‌دانست که دیر یا زود لیانا خواهد فهمید،

و اگر خودش را تحویل ندهد، پیدایش می‌کنند.

راجرد در این روز، با ظاهری زیبا اما باطنی دل‌خراش،

سریع به سمت کارگاه رفت تا دیگر با لیانا صحبت نکند؛

چون می‌دانست که اگر صحبت را ادامه دهد،

لیانا حرف را از زیر زبانش می‌کشد.

راجرد در طی مسیر، به‌دنبال راهی برای فرار از جنگ می‌گشت،

چون می‌دانست که جنگ، غیر از خون و خرابی، چیز دیگری ندارد.

او باید خانواده‌اش را از این مصیبت در امان نگه می‌داشت.

جنگداستان سریالیدرامروان شناختی
۵
۲
Amir ali
Amir ali
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید