
۲۲ ژوئن، سال ۱۹۱۴ میلادی
در پایتخت نیروانیای جنوبی، شهر کازینس، بمبارانی در قسمت شرقی شهر و بالای سالن بزرگ کازینس صورت گرفت.
آمار کشتهها دقیق نبود، اما گزارشها حاکی از حدود ۳۱۷ تن کشته بودند.
جک وایبمن در اوج قطعهی خود غرق شده بود.
با چشمانی بسته، ناگهان در میانهی اوج، دستانش را از روی کلیدهای پیانو برداشت.
صدای بمبافکنها واضح و غیرقابل انکار بود. مردم، در آن لحظه، دیگر دوست و آشنا نمیشناختند.
سالن در همهمهی وحشت غرق شد. همه به سمت درهای خروجی میدویدند.
اما جک، هنوز روی صندلیاش نشسته بود. آرام دستانش را بر کلیدها فشار میداد، نگاه میکرد…
میدانست که دیگر راه فراری نیست. و ناگهان…
صدایی مهیب، وحشتانگیز و دلهرهآور، شهر را تکان داد.
پس از سکوتی کوتاه، فاجعه آغاز شد.
مردم شهر، هراسان، شروع به بستن بارهایشان کردند و عازم روستاها و شهرهای کوچک و دورافتاده شدند.
مغازههای نیمهباز، خیابانهای خالی از سکنه، قطارهای شلوغ،
و گاریهایی که راهها را مسدود کرده بودند، فضای یک شهر مرده را ساخته بودند.
گارد امنیتی تلاش میکرد کنترل اوضاع را به دست گیرد، اما ممکن نبود.
بخش اعظم شهر سالم مانده بود،
اما سالن کازینس از شکوه به ویرانهای تبدیل شده بود؛
نیمی از آن سالم، اما پر از گرد و غبار، و نیم دیگر، غیرقابل تشخیص.
---
یک روز بعد…
خبر بمباران در سراسر کشور پیچیده بود، هرچند هنوز بهصورت رسمی تأیید نشده بود.
مردم بهسرعت شروع به ذخیرهی آب و غذا کردند، اما بسیاری هم قضیه را جدی نگرفتند…
تا ظهر، که ایوان دریسکو، فرمانده کل قوای ارتش، سخنرانی تاریخیاش را آغاز کرد:
---
سخنرانی ایوان دریسکو:
> «هممیهنان عزیز،
دیروز، نه فقط بمب بر شهر ما فرود آمد، بلکه پردهای از فریب و خیانت نیز بر سر ملت ما کشیده شد.
آنان که سالن کازینس را هدف گرفتند، فرهنگ، هنر، و غرور ما را نشانه رفتند.
من، به عنوان فرمانده کل قوای ارتش، اعلام میکنم:
جنگ آغاز شده است.
این، نبرد بقاست. نبرد حیثیت و خون.
ما از خاک خود عقبنشینی نمیکنیم. ما میمانیم، میجنگیم، و میسازیم.
این سرزمین، خانهی فرزندان ماست.
امروز، چهرهی دشمن شاید نامعلوم باشد، اما قصدشان روشن است:
نابودی ما.
پس برخیزید، مردان و زنان نیروانیا.
این خاک، سهم شماست.
این پرچم، از شماست.
و این جنگ، تنها با ارادهی شما پیروز خواهد شد.»
این سخنرانی از رادیو، روزنامه و تلویزیون پخش شد.
---
داخل دفتر ایوان – چند ساعت بعد
ایوان پشت میزش نشسته، زل زده به نقشهی نظامی کشور…
در میزند.
انتوان ماروشک وارد میشود.
> انتوان:
سلام ایوان.
ایوان (با لبخند):
سلام رفیق قدیمی. یه چای یا قهوه میخوری؟
اگه میخوای، تو این موقع روز قهوه پیشنهاد میکنم، سر حال میمونی.
انتوان:
ممنون دریسکو. ولی برای عرض دیگهای اومدم.
ایوان:
خب بگو، چیزی رو تو دلت نگه ندار.
انتوان:
میدونی که نامهی بازنشستگیم اومده.
این آخرین هفتهایه که منو اینجا میبینی.
احتمالاً هم باید بدونی که من در تمام این سالها، بهت اعتماد نداشتم.
ولی ویکتور میخواد این فاجعه رو لاپوشونی کنه.
ایوان… من میخوام بهت اعتماد کنم.
نذار یه ترسو مثل ویکتور که نمیدونه تو جنگ چه جنایتهایی اتفاق میافته، بیاد و دربارهی صلح و دوستی دو کشور چرند بگه.
میخوام مثل قدیم، دوباره با قدرت وارد عرصه بشی.
ایوان:
این اعلان وضعیتیم که گفتم، بخاطر این بود که همچین فاجعهای رو نمیشد لاپوشونی کرد.
وگرنه من حتی دیگه حق اظهار نظر هم ندارم، چه برسه به اینکه ارتشو پس بگیرم.
انتوان:
اون یه ترسوعه. دیر یا زود ارتشو میده دستت.
ولی خودت باید اقدام کنی. وقتی نوبت اون برسه، شاید چیزی از کشور نمونده باشه.
ایوان:
اون از من متنفره. اگه میخواد بده، بذار خودش بده.
دیگه دیر یا زود، اینا مشکل من نیست.
انتوان:
پس تو خسته نشدی... فقط نمیخوای غرور مسخرت به خطر بیفته؟
ایوان:
تو خیلی آدم باهوشی هستی، چون فهمیدی من چجور آدمیم.
کمتر کسی میدونه من دنبال چیام.
انتوان:
شاید فکر میکنی کسی نمیفهمت، ولی همیشه یه نفر هست که باهوشتره…
البته منظورم خودم نیست.
(کمی سکوت)
انتوان:
باشه ایوان… ولی به حرفام فکر کن.
تو یه زمانی به این کشور رونق دادی.
نذار کشوری که ساختی رو به راحتی نابود کنن.
من دیگه میرم.
(در بسته میشود)
کمی بعد، سربازی وارد اتاق میشود و سلام نظامی میدهد.
> سرباز:
قربان، اعلان وضعیت فعلی جنگ:
تمامی مرزها در آمادهباش هستند، اما دشمن در سکوت کامل است.
شهرهای دیگر هم بدون آسیب و در روال عادی هستند.
جنگندهها و بمبافکنها آمادهی پروازند.
دستور میفرمایید؟
ایوان (با خندهای بلند):
خودت میدونی که من حتی نمیتونم دستور یه لیوان آب بهت بدم، چه برسه به بمباران.
از قدرت من فقط یه نشان و اسم باقی مونده…