ویرگول
ورودثبت نام
Amir ali
Amir ali
Amir ali
Amir ali
خواندن ۳ دقیقه·۴ ماه پیش

قسمت چهارم | سکوت پیش از طوفان

روز سوم جنگ، هر دو جناح در سکوت خالص به سر می‌بردند.

اما این سکوت پایدار نبود.

ایوان، فرمانده کل قوای ارتش، وارد پایگاه هوایی کازینس شد تا وضعیت را از نزدیک بررسی کند.

وقتی از کنار یکی از خلبان‌ها عبور کرد، مکثی کرد. خلبان ایستاده بود و آماده به نظر می‌رسید، اما لرزش اندکی در چهره‌اش موج می‌زد.

ایوان نگاهی به او انداخت و گفت:

— نترس.

— اگه تو بترسی، هممون نابود می‌شیم.

خلبان صاف ایستاد و با لحنی جدی جواب داد:

— حتی اگه بترسم، عقب نمی‌رم و اجازه نمی‌دم کسی عقب بره، قربان.

خلبان سرش را بالا گرفته بود.

ایوان لبخندی محو زد و سرش را به آرامی تکان داد.

بدون حرف اضافه، از کنار او عبور کرد و به سمت دفتر لیو گرنت، فرمانده نیروی هوایی، رفت.

در مقابل در چوبی اتاق ایستاد، برای لحظه‌ای مکث کرد و سپس در زد.

لیو:

— بله، بیا تو.

ایوان در را به آرامی باز کرد، همان‌جا ایستاد و گفت:

— وقت داری حرف بزنیم، لیو؟

لیو سرش را از روی کتاب برداشت، زیرچشمی نگاهش کرد و جواب داد:

— آره، ولی زیاد طولش نده.

ایوان در را بست و قدمی جلو آمد:

— خیلی سریع می‌رم سر اصل مطلب.

— می‌خوام به پسرعموت بگی دایره‌ی اختیارات من رو افزایش بده.

لیو کتابش را بست، کمی جابه‌جا شد و گفت:

— مواظب حرف زدنت باش، پیرمرد.

— درسته اون پسرعموی منه، ولی برای تو رئیس‌جمهوره… .

— و در جواب باید بگم: اختیارت تو کجاش کمه؟

— تو فرمانده‌ی کل قوای ارتشی. نیروی هوایی، زمینی، دریایی… همه از تو پیروی می‌کنن.

ایوان لحنش را جدی‌تر کرد:

— من از حرفم عذرخواهی می‌کنم، ولی کاملاً جدی‌ام، لیو.

— من هیچ اختیاری ندارم.

— خودتو به اون راه نزن. تو از همه بهتر می‌دونی.

لیو بلند شد، ایستاد و گفت:

— چرا باید همچین ارتشی رو بدن دست یه پیرمرد؟

ایوان یک قدم جلو آمد، صدایش آرام ولی محکم بود:

— چرا باید ارتشو بدن دست کسی مثل تو؟ کسی که یه گلوله هم از بغلش رد نشده.

— پسرجون، یادت نره… اون موقعی که تو داشتی تو رفاه، تو آمریکا کنار پسرعموت درس می‌خوندی، من اینجا یه انقلاب رو پیروز کردم.

— و یادت باشه، حتی اگه فقط یه اسم از قدرتم باقی مونده باشه، نمی‌ذارم یه بچه‌پرویی مثل تو باهام این‌جوری حرف بزنه.

ایوان بعد از بحث، با عصبانیت در را بست و از آنجا خارج شد.

سوار ماشینش شد و به سمت کاخ نیروانیا حرکت کرد تا با ویکتور سارف، رئیس‌جمهور فعلی، صحبت کند.

در بین راه، با دست راستش، استفان کارلو، صحبت می‌کرد.

ایوان از پنجره به شهر نگاه می‌کرد. چهره‌ی شهر مرده به نظر می‌رسید.

آرام گفت:

— اون آشغالا ترس‌شون رو پشت صلح قایم می‌کنن.

— اونا می‌خوان کشور منو نابود کنن، فقط برای اینکه صلح‌شون پایدار بمونه.

استفان از آینه‌ی عقب نگاهی به ایوان انداخت و گفت:

— اگر کار به جاهای باریک کشید، باید قدرت رو در دست بگیری، قربان.

ایوان در جواب گفت:

— باید همین کارو بکنم…

— البته، خیلی زودتر از این حرفا باید می‌کردم.

ایوان نگاهش را از پنجره‌ی ماشین برداشت، دست‌هایش را گره کرد و در سکوت به صندلی تکیه داد.

---

در سوی دیگر کشور، چراغی ضعیف از پشت پنجره‌ای شکسته سوسو می‌زد.

باران به سقف خانه‌ی کوتاهی می‌کوبید.

راجرد خیره به زمین نم‌خورده بود، ذهنش درگیر پیدا کردن راه چاره.

بالاخره سکوت شکسته شد. لیانا گفت:

— یعنی انقدر ترسیدی؟

— شبیه کسایی می‌مونی که به بدبختی جون سالم به در بردن…

— در صورتی که حتی جنگ شروع هم نشده.

راجرد با صدایی لرزان جواب داد:

— لیانا… بس کن. من جایی نمی‌رم. من شما دوتا رو ول نمی‌کنم.

لیانا، تند و برنده، با نگاهی طوفانی:

— نمی‌فهمی که قرار نیست کسی رو ول کنی، چون می‌ترسی اینو میگی.

راجرد با درد و تعجب:

— پس اسمش چیه، لیانا؟ فرار کردن؟

لیانا با خونسردی و جدیت:

— نه… اسمش نه فرار کردنه، نه ول کردن.

— اسمش… محافظت کردنه.

— از مردمت… از خونت… از خانوادت… از هویت .

ممنون بابت مطالعه این مطلب

داستان سریالیدرامروانشناختی
۱
۰
Amir ali
Amir ali
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید