محمد جواد جوانمردی
محمد جواد جوانمردی
خواندن ۲ دقیقه·۵ ماه پیش

انگشتان بی‌صدا (۲)

پس از وارد شدند همه در پذیرایی نشستند تا با مهدی صحبت کنند اما خود مهدی بدون کلامی رفت در اتاقش و در را محکم بست . مامان اتاقش را بدون تغییر نگه داشت و فقط آن ها را تمیز می‌کرد همه چی سر جایش بود ۲ تا شمعدونی های کنار پنجره اش فقط به خاطر آب دادن بزرگ تر شده بودن پیانو ، عکس امام ، عکس بابا ، میز تحریرش همه و همه سر جای خودشون مونده بود . محکم روی پیانو می‌کوبید ولی انگشتانش که هر کدام از آن ها یک صدایی داشتند دیگر نبودند و صدایی که این بار از پیانو زدن او می‌آمد فقط و فقط صدای محکم کوبیدن رو پیانو بود تا اینکه صدای نت خاصی باشد . همه در حال سکوت کرده بودن مادرم بغض کرده بود اما جلوی خودش رو گرفت تا جلوی فامیل خجالت زده نشود . خان دایی زیر لب صلوات می‌فرستاد و بقیه هم فقط به هم نگاه می‌کردن . حمید از جایش بلند شد بدون در زدن وارد اتاق مهدی شد و از ورودش نگذشته بود که صدای گریه هر دو آن ها بلند شد . بزرگ تر ها هم به هم نگاه کردن شرایط رو طوری دیدند که باید بروند همه جز خان‌دایی خداحافظی کردند و رفتند . مامان شروع به گریه کردن کرد و خان‌دایی هم که کمی بغض کرده بود رفت و پنجره آشپزخانه رو باز کرد و شروع به سیگار کشیدن کرد من هم دیدم شرایط زیاد خوب نیست رفتم و برای همه چایی درست کردم و اول به خان‌دایی و مامان چایی دادم و پس از آن در زدم و وارد اتاق شدم و برای حمید و مهدی چایی گذاشتم واقعا نبود انگشتانش برای من که دستانم نیست هم زجرآور بود چه برسد به خودش
نویسنده این متن حال ادامه دادن نداره و بسیار با مخاطبانش راحت خودتون ادامه بدید
اگر باحال بود توییت می‌کنم .

نویسندهتوییترمخاطبخستهجنگ
دانشجوی اقتصاد دانشگاه علم و فرهنگ
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید