مهدی ابراهیم نژاد
مهدی ابراهیم نژاد
خواندن ۱۶ دقیقه·۳ سال پیش

نگاه‌های گله‌مند در جستجوی ایمان: جستاری در باب خدا با گریز به آثاری از اینگمار برگمان، داستایفسکی و فروغ فرخزاد

اینگمار برگمان
اینگمار برگمان


پرداختن به مسئله‌ی بزرگی همچون «آفریدگار» و کنکاش در ماهیت چنین پدیده‌ای و وجود یا عدم‌وجود او و اینکه دقیقا نقشش در دنیایی پر از مصیبت و رنج که در آن مرگِ هر موجودی محتوم و تردید‌ناپذیر است چیست، همواره دغدغه‌ی بسیاری از هنرمندان بزرگ تاریخ بوده و آن‌ها اندیشه‌های خود را –فارغ از هر آیین و فرهنگی که خود را متعلق به آن می‌دانستند- در رابطه با این مسئله‌ی همیشگی، در آثار خود جاری ساخته‌اند.

اینگمار برگمان فیلمساز نامدار سوئدی- با کارنامه‌ای درخشان در تاریخ سینما- نگاهی عمیق به مسائل مهم زندگی بشر از جمله خدا، مرگ، عشق و روابط جنسی و معنای زندگی دارد و پیچیدگی‌های روابط انسانی، رنج‌ها و رویاپردازی‌های انسان‌ها را به‌خوبی درک می‌کند و نقاب‌های انسانی را می‌شناسد. او بخشی از درگیری‌های ذهنی‌اش را درباره‌ی خدا در ‌دو فیلم «همچون یک آینه» و «نور زمستانی» -که پی‌درپی ساخته شدند- داستان‌پردازی کرده است.

البته خود فیلمساز دوست داشته این دو فیلم را در کنار فیلم عجیب اما ساده‌ی «سکوت»- با دیالوگ‌ کم و پانتومیم‌مانند- به عنوان سه‌گانه‌ای معرفی کند که در آن شخصیت‌ها به دنبال «ایمان، رستگاری و عشق» هستند؛ هر یک با سرنوشتی متفاوت.

به نقل از مقدمه‌ی کتاب «گفتگو با برگمان»، تنظیم «رافائل شارگل»، او در مصاحبه‌ای اذعان داشته که با فیلم‌ساختن سعی کرده از دام پرسش‌هایی چون «خدا و شیطان، زندگی و مرگ، خیر و شر» رها شود یا پاسخی درخور برایشان پیدا کند.

۱- همچون در یک آینه؛ امید به دیدار و تسکین با عشق!

هشدار افشای داستان فیلم!

در فیلم همچون در یک آینه، «کارین» که مبتلا به «اسکیزوفرنی» است، برای مدتی از آسایشگاه مرخص شده تا در کنار همسر پزشک، پدر نویسنده و برادر نوجوانِ دانش‌آموزش وقت بگذراند. اما داستان از این قرار است که ما به‌تدریج پی می‌بریم که او انتظار وقوع پدیده‌ای ماورائی را دارد. او امیدوار است که خدا ظهور کند. گویی صداهایی می‌شنود که دیگران ناتوان از شنیدنش هستند. صداهایی که پدیدارشدن پروردگار را مژده می‌دهند. این کنش‌های غیرعادی از سوی کارین بیمار- همانگونه که مرز بین واقعیت و خیال در چنین بیمارانی به هم می‌ریزد و در هم می‌آمیزد- تا جایی پیش می‌رود که برای لحظاتی ما و اطرافیانش را هم با خود همدل می‌کند- نه فقط دلسوزی برای پریشان‌حالی او- و توقع پیدا می‌کنیم که خدا یا موجودی غیرعادی، از پشت کمد دیواری پدیدار شود.

گانار بورنستراند، هریت آندرسون و مکس فون سیدو در همچون یک آینه (از راست به چپ)
گانار بورنستراند، هریت آندرسون و مکس فون سیدو در همچون یک آینه (از راست به چپ)


سرانجام خدا در نگاه کارین ظهور می‌کند، اما چه خدایی؟ خدایی عنکبوتی که قصد تجاوز به او را دارد! و او از ترس خدایش- که عاجزانه و خالصانه او را می‌طلبید- به گوشه‌ای می‌گریزد. دیگر راهی باقی نمی‌ماند جز اینکه همسرش او را از خانه‌ به آسایشگاه بازگرداند تا او را در آنجا با دارو مهار و آرام کنند.

کارین شخصیتی بیمار است و منشاء بیماری‌اش می‌تواند ژنتیکی، آسیب مغزی در نوزادی، استرس و یا عوامل دیگری باشد. او صداهایی می‌شنود و این صداها ساخته‌ی مغز خود او هستند. این صداها حتی او را می‌توانند وادار به انجام عملی خلاف عرف کنند. شاید همه‌ی دغدغه‌های ذهنی و خلاءهای درونی او در شکل‌گیری محتوای این صداها موثر بوده باشند.

می‌توان به گونه‌ی دیگری هم به این شخصیت‌پردازی نگریست. انسانی را در نظر بگیرید که در دنیای محدود خود و با آگاهی از پلیدی‌های جهان و نیاز‌های خود و اطرافیانش، حضور خالقی را طلب ‌کند که جایش را در کنار خود خالی می‌بیند. چنین اندیشه‌ای به‌قدری ذهن او را پر کرده که صداهای ساختگی درون مغزش، صداهایی از سوی نماینده‌ی خدا هستند.

این انسان چون ذهنش سویی دیگر است از برقراری رابطه‌ی جنسی با همسرش امتناع می‌کند، پدرش او را همچون سوژه‌ای برای داستان جدیدش می‌بیند و برادرش درگیر مسائل بلوغ جنسی‌ست.

در ابتدا، زندگی روزمره‌ و خوشی‌های کوچک در دورهمی خانوادگی، سپس امیدواری به ظهور پدیده‌ای بالادستی و نجات از فشارها و دردها و در پایان وقوع رخدادی خلاف انتظار که امید را بر سر او ویران و تبدیل به هراسی بزرگ می‌کند.

اما وقتی قهرمان ناامید ما به کنج عزلت خود هدایت می‌شود، پدر برای برادر ترس‌خورده- که واقعیت برایش در هم شکسته و از زندگی ناامید شده- دلیلی برای زندگی- که با اتکا به آن، خلاء درونی‌اش را پر کند و بر ناامیدی فایق آيد- می‌آورد.

پدر در صحنه‌ی پایانی صحبت از این می‌کند که شاید عشق و خدا یکی باشند. و تا آن زمان که کارین را دوست بدارند، پنداری او پیش خدا باشد. پایانی امیدوارکننده برای دیگران و البته قهرمانِ فروپاشیده!

در اینجا گله‌مندی مستقیمی از خدا نیست. کارین، در توهمات ناشی از بیماری‌اش، خدا را دیده و از او ترسیده و مأیوسانه خودش را تسلیم انسان‌های پیرامونش کرده تا به آسایشگاه پناهش دهند. پدر همچنان نقطه‌ی اتکایی برای زندگی دارد و آن را به فرزند تازه‌بالغ خود منتقل می‌کند، آن هم در زمانی که او در اثر معاشرت با خواهر بیمارش، در آستانه‌ی ازهم‌گسیختگی و سرگشتگی قرار دارد.

پدر با حالتی فکورانه و نامطمئن، عشق را مجموعه‌ای از تناقض‌ها، یعنی اعتماد و بدبینی، پذیرش و انکار و فقط پدیده‌ای برای تسکین درد‌ها و پرکردن خلاء ناشی از ناملموس‌بودن حضور خدا می‌داند.

۲- نور زمستانی؛ سکوت خدا

هشدار افشای داستان فیلم!

قهرمان فیلم نور زمستانی کشیشی‌ست مورداحترام در روستایی کنار رودخانه که هر هفته تعداد انگشت‌شماری از ساکنان برای دعاخواندن و تطهیر‌شدن به کلیسای او می‌آیند.

اما کشیش دچار تردید در عقاید خود شده و احساس ناامیدی و بیهوده‌پنداری بر وجودش سایه افکنده، به‌طوری‌که از زیر لفاف همیشگی که وقاری به او می‌بخشید بیرون آمده و آنچه در دل دارد را بروز می‌دهد.

او از سکوت خدا گله‌مند است و دلیل قانع‌کننده‌ای برای ادامه‌ی زندگی خود و کسی که با درماندگی نزد او آمده پیدا نمی‌کند. عشق هم در نگاه او رنگ باخته و عشق بی‌بهانه‌ی زنی که مدت‌هاست می‌شناسدش را نمی‌تواند بپذیرد.

کشیش نور زمستانی قهرمانی بسیار تنهاست که نشانه‌ای روشن از آن قدرت بالادستی -که معبودش بوده و سالها عمرش را وقف پرستش و ترویج پرستش او کرده- نمی‌بیند. گله‌مندی، ناامیدی و چسبیدن به روزمرگی بدون یافتن پاسخ‌ها و خشمی پنهان در او رنگ گرفته و روزهایش را شکل می‌دهد.

گانار بورنستراند و اینگرید تولین در نور زمستانی
گانار بورنستراند و اینگرید تولین در نور زمستانی


عشق که در اثر پیشین برگمان یک راه‌حل معرفی شده بود –آن هم از زبان بازیگری که در اینجا نقش کشیش را ایفا می‌کند و آنجا پدر دختر بیمار بود- روان او را به خود جلب نمی‌کند و اطرافیانش فقط امیدوارند و دعا می‌کنند که او از این وضع نجات یابد.

آدم‌های پیرامون کشیش ترجیح می‌دهند چندان خود را درگیر حضور یا عدم‌حضور خدا به شکلی موثر در زندگی نکنند. یکی پیانویش را می‌نوازد،‌ یکی دیگر خانه‌داری‌اش را می‌کند، آن‌یکی در کلیسا دستیار است. زنی که کلاس درسش را برپا می‌کند و از مادرش نگهداری می‌کند و می‌خواهد بدون دلیل عشقش را نسبت به کشیش حفظ کند و اگرچه گاهی دلخوش به دعاهایی می‌شود، کاری به کار خدا ندارد.

پدر روحانی که نسبت به حوادث پیرامونش خونسرد و بی‌تفاوت شده، تا پایان هم به آرامش نمی‌رسد و جواب سوال‌هایش را نمی‌یابد و طبق معمول به اجرای مراسم دینی‌اش می‌پردازد.

۳- برادران کارامازوف

حالا می‌خواهم گریزی بزنم به بخش‌هایی از مونولوگ طولانی ایوان کارامازوف از کتاب برادران کارامازوف «داستایفسکی» که مواردی قابل‌اعتنا در رابطه با خدا مطرح می‌کند.

داستایفسکی
داستایفسکی

مطالب زیر، نقل به مضمون یا نقل قول از کتاب مذکور با ترجمه‌ی «پرویز شهدی» هستند:

ایوان کارامازوف می‌گوید:
«موضوع مهم و شگفت‌آور این است که فکر و ضرورت وجودداشتن خدا بتواند در مغز حیوانی این همه وحشی و بدطینت مانند انسان به وجود آید، بس که این فکر مقدس، موثر و عمیقا خردمندانه است و چنین شوکتی به انسان می‌بخشد. من خیلی وقت است که دیگر از خودم نمی‌پرسم که خدا انسان را آفریده یا انسان خدا را...»

ایوان منکر وجود خدا نیست! او ذهنی به‌شدت درگیر با این مسئله داشته و حالا می‌کوشد در پیشگاه برادر کوچکترش که راهبی نوپاست، افکارش را تشریح کند تا به صلح درونی موقتی دست یابد. او اندیشه‌ی وجود خدا را ارزشمند می‌داند و با شگفت‌زدگی از حضور این اندیشه در ذهن انسان سخن می‌گوید. درحالی‌که انسان را ذاتا موجودی پست می‌داند که به واسطه‌ی این فکر ارج پیدا می‌کند.

همینطور دو موضع متضاد را، در رابطه با آفرینش، در کنار هم قرار می‌دهد؛ موضعی که خدا را خالق می‌داند و موضعی که او را توهمی ساخته‌ی ذهن بشر می‌داند تا به کمک آن خود را مشغول کند یا برای دیگر موجودات قوانینی وضع کند و معنایی برای زندگی‌اش خلق کند. خدا، چه ساختگی چه حقیقی، گویی به وجود انسان معنایی می‌بخشد و او را متصل به نیرویی مافوق خود، برای اتکا به آن، می‌سازد.

ایوان، همچنین معتقد است پرسش درباره‌ی وجود خدا برای شعور انسان که تنها سه‌بعد را درک می‌کند، پرسش نامتناسبی است و بهتر است ذهن خود را چندان درگیر آن نکند و به خاطر شعور محدود خود، وجود خدا را داوطلبانه بپذیرد. او مشیت ناشناخته‌ی خدا،‌ نظم و مفهوم زندگی، هماهنگی ابدی همه‌ی انسان‌ها و کلام جهان‌شمول خدا که در وجود مبهم خدا مستتر است را باور دارد.

پس از این اعلام پذیرش، فرض می‌کند که با علم به وجود خدا، جهان متعلق به او را قبول نداشته باشد.

اینجاست که گله‌مندی او آغاز می‌شود!

«وقتی همه‌ی آنهایی که زنده‌اند و زنده بوده‌اند بخوانند: «پروردگارا حق با توست، چون مشیت‌هایت آشکار شده!» از لحظه‌ای که مادر دست جلادی را که دستور داده سگ‌ها پسرش را از هم بدرند ببوسد و مادر و بچه و جلاد هر سه اشک‌ریزان اعلام کنند:«پروردگارا حق با توست!» تردیدی نیست که آن لحظه اوج معرفت است و مفهوم همه چیز آشکار خواهد شد، گرفتاری در همینجاست و این چیزی است که من نمي‌توانم بپذیرم.»

او از رنج‌کشیدن کودکان گله‌مند است و دنیایی را که آفریدگارش اجازه می‌دهد در آن کودکان بی‌گناه عذاب بکشند هیچ‌رقمه نمی‌تواند بپذیرد.

او تصاویری هولناک را وصف می‌کند؛ نوزادی خندان در آغوش مادرش که در کمترین فاصله با صورتش، هدف گلوله‌ی سربازان قسی‌القلب ترک‌تبار قرار می‌گیرد؛ کودکی که توسط والدین مریضش شکنجه می‌شود و در وضعیتی جنون‌آمیز به دنبال علت این رفتار می‌گردد؛ پسرکی که چون ناخواسته آسیبی به اموال یک ملاک رسانده، توسط سگ او جلوی چشم مادرش دریده می‌شود.

اگر خدایی هست و این‌ جنایات دلخراش را می‌بیند و وقوعشان را روا می‌دارد، پس چگونه می‌توان با آسودگی به او ایمان آورد؟ آیا باز باید صحبت از مشیت و حکمت مبهم او به میان آورد و این‌ها را به پای تقصیر و بی‌تفاوتی خداوند نگذاشت؟

شاید رنج‌کشیدن بزرگسالان را بتوان توجیه و درک کرد، اما با چه توجیهی- جلوی چشم بی‌شکل خدا- جنایات و حوادث رنج‌آلود در حق کودکی که هنوز بی‌نصیب از میوه‌های ممنوعه‌‌ است روا داشته می‌شود؟

«این اشک‌ها را با چه می‌توان بازخرید کرد؟... اگر انتقامش گرفته شود، باز خرید شده است؟ ولی من چه نیازی به این انتقام دارم؟ چه نیازی به طلب دوزخ برای این جلادها دارم؟ آتش دوزخ چه چیزی را می‌تواند بازخرید کند، چون محرومان و مظلومان شکنجه‌شان را دیده و زجرشان را کشیده‌اند. و اگر دوزخی وجود داشته باشد،‌این هماهنگی به چه کار می‌آید؟ من می‌خواهم ببخشم و در آغوش بگیرم، میل ندارم کسی زجر بکشد.
اگر زجرکشیدن بچه‌ها برای کامل‌کردن زجر بزرگترها به خاطر رسیدن به حقیقت باشد، در این صورت من پیشاپیش تایید می‌کنم که حقیقت کل به این بها نمی‌ارزد.»

در ادامه درباره‌ی نیاز به پرستش- که آن‌ را هم گونه‌ای دیگر از رنج می‌داند- و سوءاستفاده از این نیاز از سوی قسمتی از انسان‌ها نسبت به آن‌هایی که به‌دنبال آویختن به چیزی برای پرستیدن یا گرامی‌داشتن یا تعلق هستند، سخن می‌گوید:

«از آغاز قرون، رنج و اندوه اساسیِ هر انسانی و نیز کل بشریت همین نیاز به پرستش دسته‌جمعی بوده است.» به نام این پرستش هم‌نوعانش را از دم تیغ گذرانده و جار زده که: «خدایان خود را ترک کنید و خدایان ما را بستایید. وگرنه حساب شما و خدایانتان را می‌رسیم!»

و این وضعیت تا پایان دنیا به همین منوال ادامه خواهد داشت!

در صحنه‌ی پایانی فیلم چشمه‌ی باکره‌‌ی برگمان- که بر اساس افسانه‌ای قدیمی درباره‌ی جادو و طلسم ساخته شده- مردی که دخترِ تازه‌بالغش را در پی جنایتی غم‌انگیز از دست داده و خود نیز در راهِ انتقام و در غلیانِ خشم کودکی را به قتل رسانده، رو به آسمان می‌کند و همچون ایوان کارامازوف خدا را خطاب قرار می‌دهد که:

درکت نمی‌کنم. چطور اجازه دادی چنین اتفاقی بیفتد؟ با این حال توبه می‌کنم و اینجا کلیسایی می‌سازم.

که این نگاهی سازشگر با مشیت خدا و نشانه‌ی خضوع و توبه در برابر اوست.

۴- عصیان

فروغ فرخزاد
فروغ فرخزاد


فروغ فرخزاد در شعری بلند به نام عصیان(بندگی) از کتاب شعری به نام عصیان- که متشکل از مجموعه‌ قطعاتی به‌هم‌پیوسته است- با جوش‌وخروش بسیار، بنای شکایت از خدا را می‌گذارد. شعر اینگونه آغاز می‌شود:

«بر لبانم سایه‌ای از پرسشی مرموز/ در دلم دردی‌ست بی‌آرام و هستی‌سوز»

دردی که او را در بر گرفته و آزار می‌دهد و برخاسته از پرسشی‌ست که از آفریدگار دارد، در ادامه‌ی شعر تشریح می‌شود. مخاطب ابیات، خودِ خداست و فروغ می‌خواهد راز عصیانش را با او و ما در میان بگذارد و در این راه، لحنش به‌تدریج تند می‌شود.

او خود را به گوسفند و خداوند را به چوپانش شبیه می‌کند؛ چوپانی که راه را بر گرگ‌های این هستی باز گذاشته تا او و گلّه را- در جایگاه موجوداتی آسیب‌پذیر- بدرند. اما خود بی‌خیال و سرمست از بازی‌ای که به راه انداخته- تمام حوادث تکراری جانکاه- در گوشه‌ی امن متعالی خود، آرام و بی‌دغدغه، میگساری کند.

شاید این گِله‌ای قابل‌تامل باشد؛ چرا که می‌بینیم جنایات قدرتمندان و وحشی‌خویان در حق مظلومان و پاکدلان تمامی ندارد. هر روز جنگ زنده است و توحش تمامی ندارد. زجرکشیدن انسان‌ها، از نوزادی که هیچ تصوری از دنیای پرهراس اطرافش ندارد گرفته تا فردی بالغ که به دنبال راستی و زیبایی است، همواره برقرار است. این همان حرفی است که ایوان کارامازوف و کشیش نور زمستانی عمیقا به آن می‌اندیشیدند.

در ادامه‌ تشبیه‌هایی می‌آورد که به گونه‌ای تکرار همان منظور قبلی‌ست؛ زندگی دنیا را بازی‌ای دردآلود و انسان را همچون رشته‌ی تسبیحی چرخان در دست خدا، با بیهودگی و حرارت، می‌داند.

و در بیتی دیگر- با چنین مضمونی- می‌گوید که تو انسان‌ها را مدام در گود مبارزات و جدل‌های دنیا می‌اندازی تا قدرت خودت را اثبات کنی؛ ما را زبون سازی و خودت را اثبات کنی!

آیا حقیقتا تجربه‌ی زندگی در این دنیا، تجربه‌ی بیهوده‌ای است و ضرورتی نداشت تمامی این بازی‌های خیر و شر راه بیفتد تا قدرت خدا ثابت شود و مشیت او در آینده‌ای وعده‌داده‌شده روشن گردد؟

در میانه‌های شعر به شیطان می‌رسد و از زبان او سخن می‌گوید:

«من چه هستم؟ خود سیه‌روزی که بر پایش
بندهای سرنوشتی تیره پیچیده»

شیطان به انسان‌های مرید خود می‌گوید که بدانید خداوند به‌طور سنجیده این انتخاب را برای هستی ما کرده است. پس شما هر چقدر هم در جستجوی راه سعادت بکوشید، باز هم راه روشن را پیدا نمی‌کنید و هر چه خدا خواسته همان باید بشود!
می‌گوید اگر ما از دام‌های گسترده در مسیر زندگی بگریزیم و عبور کنیم، باز هم خدا از روی فریب، دامی جدید پهن می‌کند.
و باز هم تکرار می‌کند که خداوند می‌داند دنیایی که ساخته است چیزی جز سراب و فریب نیست!

فروغ، آفرینش هستی را فریب بزرگ خداوند می‌داند. خدا و آفرینشش را پذیرفته؛ اما آن را با چشمی بدبینانه و مملو از مصائبی که مقصرش را کسی جز خداوند نمی‌داند می‌بیند.

در کتاب‌ آسمانی هم آمده که این دنیا لهو و لعب است. آیا می‌توان گفت که خدا ما را فریب داده و در دام‌های خود انداخته و حتی راضی‌ست از این گرفتاری ما؟

ذهن گله‌مند ما شاید میل داشته باشد چنین تصوری را بپذیرد و خدا را بی‌تفاوت و در‌سکوت بداند. اما همانگونه که ایوان کارامازوف می‌گفت شاید شعور محدود و سه‌بعدی‌نگر ما عاجز از درک و سنجش تمامی عوامل موثر در وضعیت همیشگی و سرشار از پلیدی جهان باشد. شاید هم ذهن ما خیلی خوب می‌فهمد و سکوت خدا و لذت او از رنج‌کشیدن انسان‌ها بدون هیچ پیچیدگی‌ای صحت داشت باشد!

فروغ می‌گوید چون ما مثل عروسک‌های خیمه‌شب‌بازی خدا هستیم،‌ مسئله‌ی آشنای عصیانگری‌مان جای تعجب ندارد!

او خدا را مسئول اصلی اعمال ما می‌داند، خواه کفر بگوییم و یا زبان گله بگشاییم و از این همه مصیبت شکایت کنیم، خواه بپذیریم این بازی را که دست خدا در آن می‌چرخد. یعنی کارهای و پندارهای ما،‌اندیشه‌های پاک و آلوده‌ی ما،‌تمامی نشئت‌گرفته از بازی‌گردانی خداست.

و جلوتر از این می‌گوید که تو ما را چون مومی در دست خود داری و شکلمان می‌دهی، پس چرا افسانه‌ی روز قیامت را علم کرده‌ای؟

به این معنا که اگر سرنوشت ما را تو رقم می‌زنی و راه‌های روشن را بر چشم عده‌ای می‌بندی و به دلخواه خود تنوعی از انسان‌های گناهکار و نیک‌کردار را –از نگاه خودت- پدید می‌آوری، پس چرا مدام از روز حساب حرف می‌زنی و می‌خواهی مو‌اخذه هم بکنی،‌ وقتی همه‌چیز از قبل چیده شده است.

در اینجا جا دارد عرض کنم که این نگاه بسیار بدبینانه‌ای است به آفرینش؛ اینکه ما در جبر مطلق به سر می‌بریم. من این نگاه را نه به طور کلی تایید و نه تماما رد می‌کنم؛ چراکه ذهن من را نیز به خود مشغول می‌دارد.

و مگر رسالت هنرمند همین نیست که حقیقتی را که کشف کرده در دریچه‌ی نگاه خود قرار دهد و به ما عرضه کند تا باری عاطفی را- که اینجا باری گله‌مندانه، نومیدانه و منفی‌ست- برایمان ایجاد کند و به فکر وادارمان کند؟

همچنین می‌گوید چرا باید در دوزخت عذابی تلخ و رنجی از پشیمانی را متحمل شویم؟

فروغ البته به نظرم گناهکاران میان‌رده را در ذهن دارد؛ شراب‌خواران و عشق‌بازان و نه جنایتکاران قسی‌القلب. این تصویری است که من از این شعر برداشت کرده‌ام؛ چون اشاراتی به می‌گساری و عشق‌بازی می‌کند.

و از سوختن خشک و تر در شعله‌ها- اعم از زاهد و رند خرابات و می‌فروش و می‌خواره و پیر سماواتی- سخن می‌گوید، که البته کمی ناقص و نپذیرفتنی می‌نماید. چراکه پیر سماواتی، به عنوان نمونه، چه توجیهی در این ترکیب دارد و چرا باید در دوزخ بسوزد؟ اینجا دیگر فروغ حسابی در اوج گله‌مندی است!

او در ادامه می‌گوید که بنده‌ی عصیانگری هست که نامش به خواست خدا با گفته‌هایش در این شعر آراسته شده؛ یعنی خدا خواسته که او عصیان کند و این اجازه را داده تا از او گله کند و این کلمات زیوری هستند بر نام او!
و در هر صورت، چه گله کند چه نکند، جای خود را در دوزخ می‌داند!

(این را هم خیلی نمی‌پسندم؛ چون برخاسته از نومیدی اوست که خود را گناهکار یا جای خود را از قبل در آتش می‌داند. و چرا باید بداند و چرا شکایت‌داشتن یا نداشتن او تاثیری در جایش ندارد؟)

در هر حال، این ابیات تصویری از جستجوی ایمان را در ذهنم تداعی می‌کنند. آفریدگار، شیطان و دوزخ در آن از سوی فروغ پذیرفته شده، اما همراه با خشم و سازش‌ناپذیری. او نمی‌تواند به خدا و مشیت او ایمان بیاورد! و نسبت به او قهرآلود می‌ماند و سوختن خود را به عنوان یک عصیانگر می‌پذیرد. شاید این، نوعی مجازاتِ پیش از موعد به دست خود هم بتواند تعبیر شود.

از این شعر فروغ چند بیت دیگر می‌ماند، که در کنار یک شعر بلند دیگر او با عنوان عصیان(خدایی)- که خودش را در آن جای خدا می‌گذارد و تصور می‌کند که اگر قدرت او در دستش بود چه می‌کرد-، این گله‌نامه را تکمیل می‌کند و درد‌ِدل او و شاید بسیاری از مخاطبانش را شرح می‌دهد. اما فعلا این بحث را از نگاه او می‌بندیم!

مؤخره

این جمله‌ی آرتور میلر، نویسنده‌ی نمایشنامه‌ی مرگ فروشنده، شاید در مورد هنرمندان فوق- حداقل با توجه به آثار بررسی‌شده‌ی این جستار- صدق کند؛ آنجا که در مصاحبه‌ای می‌گفت: هنرمندان بزرگ همواره از خشمی نسبت به وضعیت فعلی جهان می‌سوزند اما کوچک‌ترها با آن آشتی می‌کنند.

شاید بی‌ارتباط با بحث و خالی از لطف نباشد که گفتاری هم از کارگردان نامدار روس، آندری تارکوفسکی، درباره‌ی هنر و معنای آن در جهانی مملوء از شر بخوانیم.

(قسمتی از کتاب "گفتگو با آندری تارکوفسکی" نوشته جانویتو)

تارفکوفسکی: هرچه شر موجود در جهان بیشتر باشد، دلایل بیش تری برای خلق زیبایی داریم. بدون شک در چنان وضعیتی خلق زیبایی دشوارتر است، اما ضروری‌تر هم است.
پرسشگر:حتی در وضعیتی که هیچ نوع هنری وجود ندارد؟
تارفکوفسکی:منظورتان از «هیچ نوع هنری» چیست؟
پرسشگر: هنری که با طرح خدا برای جهان مطابقت داشته باشد؟
تارفکوفسکی: تا انسان انسان است، تمایلی غریزی برای آفرینش وجود خواهد داشت. تا انسان احساس میکند انسان است،تلاش خواهد کرد چیزی بیافریند. پیوند او با آفریننده‌اش در این نکته نهفته است. آفرینش چیست؟ فایده‌ی هنر چیست؟ پاسخ به این سوال در یک قاعده قرار دارد: «هنر نیایش است.»


‌پرسش:

حالا شما در رابطه با این مسئله چه جهت‌گیری‌ای دارید؟
آیا بدون پرسش و گله‌ای هر آنچه هست را به مشیت خدا واگذار می‌کنید و می‌پذیرید؟
یا با گله‌مندی به خدا پشت می‌کنید و به هیچ روی زیر بار مشیت و حکمت و نشانه‌های راضی‌کننده نمی‌روید؟
یا اصلا ذهن خود را درگیر چنین مسئله‌ای نمی‌کنید و زندگی خود را به‌آسانی ادامه می‌دهید؟
یا با وجود شکایت‌داشتن منتظر می‌مانید تا پس از مرگ آنچه در مکاتب الهی وعده داده شده محقق شود و رازها فاش شوند؟
و یا هیچ یک را قبول ندارید و مرگ را مساوی نیستی می‌دانید؟


مهدی ابراهیم‌نژاد - مهر ۱۴۰۰

اینگمار برگمانفروغ فرخزادداستایفسکیخداهنر
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید