ویرگول
ورودثبت نام
مهدی ابراهیم نژاد
مهدی ابراهیم نژاد
خواندن ۳ دقیقه·۳ سال پیش

یادداشت: نگرانی؛ همدل با «شاهرخ مسکوب»


عکس از: مهدی ابراهیم‌نژاد
عکس از: مهدی ابراهیم‌نژاد


«نگرانم. البته نه چندان. چون نگرانی من چرت می‌زند. ... نباید بیدارش کنم. با فکر بیدار می‌شود، فکرش را بکنی دهنش را باز می‌کند. مایع غلیظی‌ست که بالا می‌آید و آدم را فرو می‌برد.»* آدم را می‌بلعد و با لزجت خود فرو می‌برد. فرو می‌برد به اعماق تاریکی! همین نگرانی بی‌قاعده. از چه نگرانم؟ منشاء آن را کجا باید بیابم؟

شاید بدانم علتش چیست. اما خودم را می‌زنم به آن راه. همان، می‌گذارم چرت بزند. نگاهم را می‌اندازم یک سوی دیگر. اجازه نمی‌دهم سر بلند کند. اجازه‌ی هشیاری به آن نمی‌دهم. اما امان از وقتی که بیدار شود. یعنی از جایی به بعد دیگر خواب از سرش می‌پرد و چه بیندیشم چه نیندیشم، خودش قد راست می‌کند و زل می‌زند توی چشم من و شروع می‌کند به گُرگرفتن.

نگرانی، غول نگرانی، غده‌ی نگرانی! چرا قلبت را می‌مکد؟ چرا دست‌به‌دست اضطراب می‌دهد تا قلبت را بدرد. تا مغزت را به مرز انفجار بکشاند؟ اصلا وجودش برای چیست؟ اینکه نکند کسی را از دست بدهم؟ نکند از جنبشی جا بمانم؟ نکند موقعیتی دیریاب سوخت شود و برود هوا و من کام‌نبرده بمانم؟ نکند یکدفعه راهی روشن را جلوی چشمم نبینم؟

دیگر نگرانی از چه؟ از اینکه عمرت ته بکشد و به آنچه می‌خواستی نرسیده باشی. نکند خودت را گول زده باشی. نکند پر از نفرت باشی و خودت نفهمیده باشی. نکند آن که را باید در نیابی و آن چه را باید درک نکنی؟ نکند دیر بجنبی. نکند شتاب‌زده عمل کنی. نکند در مسیر افتادن در مغاک وحشتناکی باشی و خودت نفهمی.

این‌ها همگی تازه بخشی از ماجراست. نگرانی پایان ندارد و ابعادش بی‌حد و حصر است. هیچ‌وقت هم تمام نمی‌شود تا اینکه آخرین نگرانی محقق شود؛ مرگ! راستش این یکی کمتر نگرانم می‌کند. چون نقطه‌ی پایان است و دیگر نگرانی‌ای پس از آن وجود ندارد. نقطه‌ی پایانی بر تمام نگرانی‌ها. این را برای مرگ خودم می‌گویم. تصور مرگ دیگران اما دل و تنم را می‌لرزاند. و هرچه عزیزتر، دردناک‌تر و هرچه جوان‌تر... بگذارم چرت بزند!

یعنی بعد از مرگ هم ادامه دارد؟ دستِ‌کم نگرانی‌های این‌دنیایی دیگر نباید باشد! اگر صرفا از نگاه انسانی نگاه کنیم- فارغ از هر آیینی- خوش‌مرام‌بودن، نیک‌سیرت‌بودن و جنایت‌نکردن کفایت می‌کند که اگر قرار بر حساب‌وکتاب سفت‌وسختی‌ هست، تو تا حدی خیالت آرام بگیرد. کسی چه می‌داند. آیین‌های الهی صحبت از دوزخ و بهشت می‌کنند. عده‌ای معتقد به نیستی‌اند، که یعنی همه‌چیز تمام می‌شود. و من نمی‌توانم این را بپذیرم چون ذاتم به‌دنبال جاودانگی‌ست و اگر این را بپذیرم که پس از مرگ هیچ می‌شوم و روح معنایی ندارد، وحشتی عظیم وجودم را فرامی‌گیرد و زندگی سراسر بی‌معنا جلوه می‌کند! عده‌ای هم که تناسخ را باور دارند و تکرار چرخه‌ی زندگی در بدنی دیگر را، تا رسیدن به نور!

هم‌اکنون، من به‌طور مشخص نگران ساعت دوی عصر روزهای دوشنبه هستم. هیچ واقعه‌ی عجیبی در شرف وقوع نیست. فقط سر و شکلی دیوآسا پیدا کرده و رشته‌های متعفن نفرت هم آن پس و پشت‌ها وول می‌خورد که اگر در آن ساعت، کار آنگونه که باید پیش نرود و به مواخذه و غلیان دلهره بکشد، من متوسل به نفرت شوم و همین نگرانی عظیمی در من ایجاد می‌کند.

نفرت از آنچه خود ساخته‌ام و دیگران کنه‌اش را نمی‌دانند و قرار هم نیست بدانند و اصلا من نمی‌گذارم که هر کس بداند و چرا باید بداند و اگر بنا به کمک‌گرفتن باشد باز برمی‌گردد به خودم که دهان باز کنم و بی‌زبان نمانم. این نگرانی پیش‌درآمد نگرانی بزرگتری است که می‌تواند تا یک‌ سال آینده کش پیدا کند. آن را باید همین دم چاره کرد.

و اصلا منشاء همه‌ی این‌هایی که به ابهام گفتم چیزی است که جسارت اعترافش را ندارم. سربسته می‌توان گفت تصمیمی اشتباه و در لایه‌‌ی زیرین آن، تصمیمی ظاهرا ناگزیر! آنچه در گذشته انتخاب شده و رسیده به اینجا، با تمام عواقبش و نتایجش و بی‌ریختی‌اش.

باید نگران باشم. نمی‌خواهم نگران باشم. وجدانم سر جایش نمی‌نشیند. عقلِ دوراندیش اصرار دارد که مرا وادار کند. تنم کم‌رمق است. ذهنم میل دارد در سوی دیگری دست بجنباند و پای بکوبد؛ اما آن وجدان، آن نگرانیِ بی‌وجدان، دست از سرم برنمی‌دارد و زنجیرش را، ریسمانش را، تور خاردارش را انداخته بر سراسر وجودم و مرا تنبیه می‌کند. اگر گوش به او نسپارم باز هم مرا تنبیه می‌کند. رشته‌ای می‌شود که انتهایش معلوم نیست که خوش باشد. و من این را نمی‌خواهم. باید نگران باشم. اما کمی بعدتر... بگذارم که کمی دیگر چرت بزند!

پاییز ۱۴۰۰

*مسافرنامه‌‌ - شاهرخ مسکوب

نویسندگیشاهرخ مسکوبیادداشت روزانهکشمکش‌های درونیاعترافات
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید