خب من از وقتیکه یادمه ویژگیهای یک آدم افسرده - منزوی - خلاق و مبتکر رو داشتم و این بهخاطر تیپ شخصیتیمه که Intj هست خوب من بهسختی زندگیمو میگذراندم ولی هیچوقت افت تحصیلی نکردم همیشه بچه زرنگ و درسخوان کلاس بودم اما در زمینههای دیگر از قبیل روابط و صمیمیت و دوستیابی خیلی خیلی افتضاح بودم و هر چه میگذشت و پیش میرفت افسردگیه بیشتر میشد خسته و ناامید بودم جای شب و روزم عوض شده بود، درست و حسابی غذا نمیخوردم و خیلی زیاد گریه میکردم دربارهی جهان و جهان آخرت و زندگی پس از دنیا و از اینجور چیزها و فلسفه خیلی فکر میکردم برای همین شروع کردم به کتاب و مقاله خوندن و دوره های روانشناسی شرکت کردند، برای رفع افسردگی کلاسهای مختلفی رو شرکت کردم فایلهای صوتی بزرگان روانشناسی مثل دکتر هولاکویی رو گوش میدادم کتابهای مرتبط با افسردگی رو میخوندم میخواستم ریشهی افسردگی رو پیدا کنم اما هر چی میگشتم در تاریکی گم تر میشدم تا جاییکه کارم به خودکشی و نابود کردن خودم رسیده بود از زندگی خستهشده بودم، ناامید بودم، با خودم می گفتم مرگ یهبار شیون یهبار نقشههای مختلف کشیده بودم برای خودکشی یک روز توی سایتها میگشتم یک سایتی رفتم که خیلی تونستم با نویسندش ارتباط برقرار کنم نویسندهی اون سایت با قدرت حرف می زد حرفاش پر از انگیزه و شور و هیجان بود توی سایتش غلغله بود زیر هر مقاله صد ها نظر نوشته بودن نویسنده اون سایت می گفت برای هرکاری حداقل یک راه هست وتو می تونی با مشاوره از اونایی که تجربه و علم دارن اون راه ها رو کشف کنی راستی اسم سایتش«دداش رضا» هست حتما برو یک سری به سایتش بزن زندگیت عوض می شه می گفت که برو مشاور ببیندت برو روانشناس گفتم ازین جور سوسولبازی خوشم نمیاد گفت حالا برو تیری در تاریکی پرتاب کن شاید بتونه کمکت کنه من هم با اکراه یکی دو بار رفتم پیش روانشناس ولی نمیتونست با من ارتباط برقرار کنه اصلا منو درک نمیکرد چندتا روانشناس عوض کردم تا بالاخره به روانشناسی رسیدم که فوق العاد بود اون برام مثل یک برادر بزرگتر شده بود هرهفته میرفتم پیشش، بهم میگفت افکارتو بنویس و افکارم و یکییکی موشکافی میکردیم تا به چشمه اون فکر منفی میرسیدیم و اون چشمه را میبستیم، یادم داد که چطور جلوی افکار منفی و بگیرم چطور ارتباط مؤثر برقرار کنم، چطور فکر کنم و در کل سبک زندگیمو عوض کرد مشاور خیلی کمکم کرد ولی به یک مرحلهای رسیدم که مشاور چیز جدیدی برای یاد دادن به من نداشت حرفاش تکراری شده بود و آنطوری که باید، پیشرفت نمیکردم پیش یک مشاور دیگهای رفتم، این مشاور جدید بهم پیشنهاد کرد که قرص ضدافسردگی مصرف کنم من هم از ناچاری قبول کردم چون دیگه حوصله خودم رو هم نداشتم و از همه دنیا خستهشده بودم شروع به مصرف داروهای ضدافسردگی کردم داروهای من فلوگزتین و آلانزاپین بودند الان شش ماهی میشه که دارم مصرف میکنم (با تجویز پزشک) اثرات عمیق و زیادی هم از لحاظ جسمی و هم از لحاظ روانی بر من گذاشته این دارو در هفته اول مصرف مشکلات گوارشی رو به وجود میاره ولی گذراست و بعد از یک هفته مصرف دارو از بین میره ازجمله رفلاکس و درد معده و بالا آوردن، برای همه این عوارض رو نداره و بعضی افراد بدنشون واکنش نشون میده به دارو، خوب یک ماه اول مصرف همراه با سرخوشی هست ولی نه بهصورت اعتیاد و مقاوم شدن بدن بلکه چون فرد از افسردگی خارج میشه و حالت بدن و خلق و خو خوب و طبیعی میشه آدم احساس یکجور نشاط و پرانرژی بودند میکنه (برای من که اینجوری بود) .
اثر دارو کم بود ولی هر چه پیش میرفت خودشو بیشتر نشون میداد کمکم تمرکزم رو بر گردوند حافظم عالی شد و استرس مو خیلی کم کرد این داروها بدیهایی هم داشتن مثلاً خلاقیتم رو کم کرد و دیگه نمی تونم اونجور که قبلاً ایدهپردازی میکردم ایده پردازی کنم خیلی شاد و شنگول شدم عزت نفس خیلی زیاد شده ولی احساس میکنم از خود واقعیم دور شدم احساس میکنم اونی نیستم که بودم .