تازه انقلاب شده بود و اومدیم ببینیم دورمون چه خبره که جنگ شروع شد. توی این اوضاع با زن و چهار تا بچه قدونیمقد، چون صاحب خونه بیوجود اجاره خونه رو زیاد کرده بود، آواره شدیم! با بدبختی اسبابکشی کردیم یه خونه دیگه. توی این اوضاع دلم میخواست فامیل زنم بیخیال منزل مبارکی بشن، چون این خونهای که پیدا کرده بودم، به خوبی خونه قبلی نبود. از خدا پنهون نیست، از شما چه پنهون، خیلی پوکیده بود.
جنگ که شد کارم رو از دست دادم و خیلی توان مالی نداشتم تا دوباره کار پیدا کردم و یهمدت درحد بخورونمیر زندگی میکردیم.
از داستان دورتون نکنم، بعد یه هفته که دیگه یکم جا افتاده بودیم و چکه سقف کاهیمون رو درست کرده بودم، وقت کردم زیرشلواری چهارخونهایم رو بپوشم و با یه استکان چایی که خانوممون دم کرده بود، بشینیم پای رادیویی چیزی که دیدم زنگ خونه رو میزنن!
بچهها بدوبدو در رو باز کردن! قیافه بوسوره و خارسوم ماسیده بود و میخواستن بکشنم! بوسورهم داد میزد و میگفت: «دَسی دُختر منو گرفتی اُوردی تو این طِویله! مردتیکه!». خوارسو و زنمم انقدر جیغوداد میکردن که اصلا یادم نمیاد چیچی میگفتن!
آقا خلاصه اوضاع قاراشمیش بود، تا که در زدن و قاراشمیشتر هم شد. در رو که باز کردم از اداره برق اومدن و زدن برقمون رو بهعلت دیرکرد پرداخت و بدهی قطع کردن. بدهی مال مستاجر قبلی بود و صاحب خونه هم از این بابت اطلاع نداشت! دیگه واویلا شد! مشت و لگدها رو از برادرزنهام که خوردم هیچ، آخرش هم دست زن و بچههام رو گرفتن و بردن.
تنهایی شب رو تو بیبرقی گذروندم و صبح با اون پته کاغذی که دستم داده بودن راه افتادم سمت کیوسک تلفن. صاحب خونه زیر بار بدهیه نرفت و گفت مستاجر قبلیه هم پاشده رفته یه شهر دیگه. دیگه آقا ما هم دیدیم دعوا و اینا فایده نداره با همون پته کاغذ رفتم بانک.
نه باباجون! فکر کردی تو اون اوضاع، کارم یه روزه انجام شد! نه! پنج روز کاری طول کشید! پنج روز من توی بیبرقی و بیزن و بچه طی کردم و هر روز صبح مرخصی ساعتی میگرفتم و میرفتم بانک و میاومدم تا برق ما دوباره وصل شد.
این خونه پوکیده، حالا دوباره برق داشت! روز شیشم، پا شدم رفتم دم خونه خارسو و بوسورهم. گفتم: «نَکونین همچین!» آقا اونا درست میگفتن، ولی منم توانم اون موقع همینقدر بود. دیگه اونا بگو و من بگو دست زن و بچهها رو گرفتم و برگشتیم خونه.
گذشت و یکم اوضاع بهتر شد و برگشتیم همون خونه قبلی خودمون.
الان سی و خوردهای سال از اون زمان میگذره و از پسر اولم دو تا نوه دارم. یه دختر و یه پسر. پریروز بود که دختره داشت دوباره بلبلزبونی میکرد و درباره یه چی به اسم پیمان بهم میگفت. قرار شد این پیمان دیگه قبضهامون رو بده، فیلیمو رو هم تمدید کنه که با خانوممون خواستیم فیلمی چیزی ببینیم درگیر نشیم و اسنپی چیزی هم گرفتیم دیگه توی درگاه پرداخت گیج نشیم، چون پیر شدیم و دیگه سر از این چیزا در نمیاریم.
همین شد که یاد اون روز افتادم و برای نوهم اون روز رو تعریف کردم و گفتم کاش اون زمان هم این پیمان بود و جلو فامیل زنم انقدر سنگ رو یخ نمیشدم.