پشت چراغ قرمز بودم صورتم ازفرط سرماسرخ شده بودودستام مثال یخ هنوز که هنوزه دست وپامو پشت چراغ قرمز گم میکنم فوبیای خاموش شدن ماشین رو وسط ترافیک دارم!!!به شلوغی شهرنگاه میکنم ماشین های دوروبرم هرکس مشغول یه کاریه یکی با بقیه حرف میزنه،یکی موسیقی گوش میده،یکی سیگارمیکشه،یکی دعوا میکنه،یکی میخنده،دخترکی توی ماشین کناریم دستشو از پنجره آورده بیرون ومیخنده و...محوتماشای جماعت اطرافم هستم که یهو صدای تق تقی منو به خودم میاره!!!
دخترکی با ژاکتی تقریباً کوچیک شده به پنجره ماشین میزنه شیشه رو پایین میکشم که میگه خانم خانم توروخدا ازمن گل بخرید!!!گل ببرید برای مادرتون،پدرتون گل های من تازه و خوشبو هستند ببینید وگل نرگسی رو به دستم میده!!!
نمیدونه که من گل رو نرگس روبا تمام وجوددوست دارم،نگاهی به چهره اش میکنم دخترکی ۶الی۷ساله لباس هاش براش کوچیک شده کلاهی که دراثر استفاده زیاد باید باز شسته بشه برسرداره وقدشم به ماشین نمیرسه!!!زیرش هم روسری اش رو محکم. بسته طوری که احساس خفگی به آدم دست میده لابد از فرط سرما اینطور کرده سرمای اینجا تا استخوان آدم نفوذ میکنه این بچه هم که کوچک تر بدتر:)
نمیدونم چرا ولی بهش میگم بیا سوار ماشین شو گل هم ازت میخرم!!!مردد میشه اول میترسه یا شاید احساس میکنه نباید به یه غریبه پشت چراغ قرمز اعتماد کنه باصدای دومم که میگم دخترک به خودش میاد!!!!فوری میره درعقب رو باز میکنه و میشینه!!! چراغ سبز میشه آروم حرکت میکنم!!میپرسم گرسنه ایی؟!صدایی ازش نمیاد!!!خودم جواب خودمو میدم میگم پس بریم یه جایی اول بعدش هم کل گلات رو خودم خریدارم فوری میپره جلو ومیگه واقعاً خانوم؟! میگم بله:+)
نزدیک ترین رستوران نگه میدارم و میریم داخل!!! نگاه متعجب مردم رو میتونم حس کنم ولی برام مهم نیست من هیچوقت حرف مردم و نگاهشون برام مهم نبوده ونیست!!!منورو دستش میدم ومیگم انتخاب کن هرچیزی دوست داری سفارش بده دوتاپرس جوجه میگه منم به گارسون میگم پس از همین هم برای من!!!
ده دقیقه بعد ناهار میاد نمیخوره!!!میبینم داره دست دست میکنه انگار میخوادبره!!!! میگم نکنه دوست نداری اینو!!!! میخوای عوضش کنم ؟میگه نه خانم خوبه فقط میشه من نخورم!!! شما بخورید گل های منو هم بخرید من برم دستتون درد نکنه!!!میگم خب چرا مگه نمیخوای ؟! میگه خیلی خوبه ولی میخوام ببرم برای مادرم و برادرم آخه داداشم کوچیکه اون بیشتر نیاز داره باهم بخوریم!!!ناخودآگاه چیزی در من شکسته میشه!!بی دلیل شاید قلب شاید هم بغض!!! مجدداً گارسونو صدامیزنم ومیگم همه اینارو بعلاوه چهارتای دیگه از همین ها بسته بندی کنید میبریم و هزینه رو حساب میکنم بعد هم رو بهش میگم این ها همه برای خودت و خونوادت فقط اینکه باید خودم برسونمت خونتون و آدرس خونتونم اگه اشکال نداره داشته باشم:٫)
هزینه گل هاهم بیشتر از اندازه وقیمت اصلیشون بهش میدم و سوار ماشین میشیم!!! آدرس رو میده خونه توی یه کوچه باریک و تنگ هست و بنابراین مسافتی رو باهم طی میکنیم وسط راه میپرسه!!خانم شما فرشته ایید؟!ازسىئوالش هم خنده ام میگیره هم تعجب میکنم با لحن شوخی میگم ای کاش ای کاش فرشته بودم اونوقت همه جا میرفتم وظیفه فرشته ها چیه همونو انجام میدادم ولی نیستم:٫)فرشته تویی بچه!!!تویی که کنارمنی!!!
میگه آخه مامانم میگه آدم های مهربون فرشته اند آدم نیستند!!!میگم درسته تا حدودی ولی من فرشته نیستم:٫)...
در آبی رنگی ته کوچه هست اول با سنگی به در می زنه وبعد که میبینه کسی نیست توی دوحرکت درو باز میکنه!!!دستمو میگیره باخودش میبره داخل حیاط حیاط خونه پراز برگه کوچیکه اما کمی شلوغ تک اتاقی داره که شبیه خونه هست ویه انباری مانند سمت راست و سرویس بهداشتی وروشویی هم طرف درخت های نارنج.... صدای زنی نسبتاً جوان۳۰ساله میادکه میگه نرگس چر ا اینقدر زود اومدی دختر!!!نکنه باز دشت نکردی،دختری که حالا اسمش رو فهمیدم ومیدونم نرگس هست باخنده که میگه نه مادر بیاببین مهمون اومده برامون!!!مادرمیادچهره ایی مهربون و آروم داره میرم جلو وسلام میکنم تعارف میکنه بیام داخل ومیرم توی خونه خونه ایی ساده ولی به واسطه آدم هاش گرم وصمیمی میگم زحمت نکشید من زیادنیستم!فقط اومدم شمارو ببینم و نرگس خانم رو تحویل بدم دخترتون خیلی شیرینه خیلی هم مودب وخانومه!!!گل هاش هم مثل اسمش حرف نداشت:٫)...
مادرنرگس که حالا اسمش رو میدونم و فاطمه خانم هست تامیخوادحرف بزنه صدای گریه بچه ایی میادومیره سمت صدا بچه چهارتاشیش ماهه ایی که حدس میزنم برادر نرگس باشه رو دستش میگیره و میاد کنارم میگه ببخشید خانم این روزهامن باید برم سرکارولی چون بچه ام هنوز کوچیکه وکسی نیست که نگهش داره مجبورم اینطور سرکنم نرگس هم باپسر همسایه هرروز میره دست فروشی بلکه پولی دربیاریم بچه ام توی این سرماباید حرف هرکس وناکسی روبشنوهه!!!
وبعد هم قطره اشکی از گوشه چشم فاطمه خانم روی قنداق کودک شیرخواره میفته!!!حس همدردی و اینکه بخوام عاطفی باشم و توی کلمات نشون بدم سخته برام،امّادستش رو میگیرم ومیگم نگران نباشید میگذره درست میشه،من هم کنارتون هستم هر کمکی بخوایید درخدمتم!! در همین حین نرگس میاد با یه عروسک توی بغلش میشینه کنارم ومیگه خانم من شمارو چی صدابزنم!!!؟میگم اسم من دقیقاً شبیه اسم مامانت هست ولی ازخانواده ام بچگی به یه اسم دیگه صدامیزدن توهم منو به همون اسم میتونی صداکنی!!!بعدهم نقاشی هاشو نشون میده وبرای هرکدوم بادقت وباحوصله توضیح میده!!!ته همه نقاشی هاش یه چیزی هست انگار خواسته هاشو آرزو هاشو همه حرف هاشو توی نقاشی هاش خفه کرده!!!
ساعتو نگاه میکنم یه ربع به هشت شب میگم فاطمه خانم بااجازه من باید برم میگه کجا دخترم؟! شام رو بمون!! میگم انشالله وقت دیگه آخه الان بایدبه یه کلاس برسم نمیشه!!
دستی روی سر رضای توی گهواره که آروم خوابیده میکشم و روبه نرگس میگم من میرم بابت گل ها و پذیرایی هم کلی ممنونم اما قول میدم برگردم باز وبهت سربزنم شماره امو هم میدم به فاطمه خانم و میگم هرکاری بود وهرکمکی هرجایی میتونید روی من حساب کنید وبا یه خداحافظی مفصل از خونه جدا میشم ومیرم....هواسرده!!خونه نرگس هم سرد بود آخه یه بخاری که کفاف نمیده!!! رطوبت داره بدی خونه های جنوب اینه که رطوبتی هست خصوصاً اگر چندلی وقدیمی باشه!!!حرکت میکنم و میرم توی مسیر به خیلی چیزها فکر میکنم!!! به اینکه آیا فاطمه خانوم زنگ میزنه؟؟نکنه فکر کنه من ترحم کردم بهشون!!!من قصدم فقط وفقط این بود که کنارشون باشم آخه حس کردم شبیه خونواده خودم هست مثل مادرم نرگس هم شبیه برادرم حسین!!!رضا هم همینطور!!!من میخواستم فقط کنارشون باشم... نمیفهمم کی میرسم که خودمو روبروی درموسسه میبینم!!!
تمام اتفاقاتی که افتادرو میزارم پشت در و باچهره ایی خنده رو و پرانرژی وارد میشم که هیچ مسئله ایی باهم قاطی نشه!!!
پایان
داستان قدیمی هست.
مربوط به دوسال پیش اما دوست داشتم اینجا موندگار باشه:)