زمین، مادری است که بر سینهاش رگهای حیات خشکیده؛ هر ترک، خطّ فریادی است بر چهرهی خاک. و اینک ما – به نام شریعت و دین خدا – بر جراحت او نمکِ ظلم میپاشیم. منبر، تختِ تهدید شده؛ محراب، سنگرِ قدرت. و آن که باید پیکِ رحمت باشد، تازیانهی خشم میسازد از کلامِ آسمان.
شیخ فریاد میزند: «زن را در قفس کنید! کوچه و بازار را از نگاهِ او پاک کنید! وگرنه آسمان نخواهد بارید!»
خدا را چه شده است؟! خدایی که رحمتش وسعتِ زمین و آسمان است، آیا گروگان گرفته شده در مشتِ این خطیبانِ خشمآلود؟ آیا قطراتِ باران، سکههایی هستند که باید با سکوتِ نیمی از آفرینش خریداری شوند؟
این چه دینفروشی است؟ این چه تجارتِ پلیدی است که به نامِ آسمان، آزادی را میفروشند و به جایِ باران، بند میبارانند؟
پشتِ پرده در آنسوی منبر، درست همان جایی که واعظ حکم به حبس زنان می دهد، زنانی ایستادهاند. دستهای برآورده، چشمانِ نمناک. آمینگویان نه برایِ پیروزیِ شیخ که برایِ رهایی از چنگالِ او. دعایِ آنان، دودِ دلهای سوخته است که به آسمان میرود. و چه تلخ است: هم قربانیِ خشکسالیِ زمینند، هم قربانیِ خشکسالیِ دلِ مردانی که به نامِ دین، عشق را خشکاندند.
باران میآید.
باران میآید بیآنکه از زن، گروگان بگیرد.
باران میآید و تزویرِ شیخ را بر زمین میشوید.
آسمان، وعدهگاهِ رحمت است، نه بازاری برای معاملهی وحشت. خداوندِ گلها و باران، هرگز با زندان ساختنِ دخترانش تجارت نمیکند.
این منبرهایِ دروغین را فرو باید ریخت!
این خدایانِ ساختگی را که به اندازهی عقدههایمان کوچک هستند، باید شکست!
خدا بزرگتر از آن است که در منبرِ این جماعت بگنجد.
زن، گلسرسبزی است که نفسِ خدا در او دمیده، نه آفتی که باید در تاریکی پنهان شود.
باران آمد...
و فرود آمد بر زن و مرد، بر آزاده و متعصب، بر دعاخوان و بر دمفروبسته.
گویی آسمان خندید بر تمامیِ این تهدیدهایِ مضحک، و با رحمتی بیقید، بر صورتِ تمامیِ خلق شسته شد.
خدا باران است، نه خشکسالی.
خدا رهایی است، نه زندان.
و هر "شیخی" که غیر از این بگوید، نه قاصدِ حق، که جاعلی است در بازارِ جهل.