تا حالا شده نسبت به یک آدم حس بدی داشته باشید؟ بگذارید بهتر بگم، تا حالا شده از یک آدم به شدت تنفر داشته باشید؟
چیزی تا حالا تونسته نظرتون رو نسبت به اون آدم عوض کنه؟
مثلا تا حالا براتون پیش اومده که از یک همکلاسی یا شاید یک همسایه به شدت متنفر باشید ولی اتفاقی باعث شده باشه که بیشتر باهاش در ارتباط باشید و یهو ببینید اون آدم شده بهترین دوست یا همسایه شما؟!
چرا این اتفاق پیش میاد؟ چرا ما نسبت به بعضی آدما حس خوبی داریم نسبت به بعضی دیگه حس بد؟
جوابش یک کلمه هست، داستان!

اگر نسبت به چیزی حس پیدا کردین یعنی برای اون داستان ساختید!
داستان؟! یعنی چی؟!
به قول بایرن کیتی در کتاب دوست داشتن وضعیت موجود : «تا وقتی افکارمان را باور نکرده ایم، بی آزار است. افکارمان موجب رنج ما نمیشوند، دلبستگی ما به افکارمان برای ما رنج میآفرینند.» به این نوع سلسه افکار داستان می گوییم. در جایی دیگر از این کتاب میخوانیم: «داستان ها نظریه هایی آزموده نشده و بررسی نشده هستند که رویداد ها را برای ما معنی میکنند. در حالی که حتی متوجه نیستیم آن ها فقط نظریه هستند!»
حالا متوجه شدین چی شد؟
داستان سرایی ذهن پویا ما باعث میشه نسبت به محیط اطرافمون حس داشته باشیم. ما حتی گاهی تو زندگی نسبت به خودمون برای خودمون قصه میگیم.
به قول دکتر شکوری در برنامه کتاب باز : «اینکه اگر وقت بیشتری داشتم فلان کار رو میکردم هم داستانی هست که ما به خودمون میگیم. وقتی شما کاری که دوست داری را با همین زمان کم حتی به میزان کم هم انجام نمیدی، پس اگر زمان بیشتری داشتی هم احتمالا انجامش نمیدادی!»
داستان میتونه باعث محدود شدن دید ما به زندگی بشه، میتونه باعث بشه فقط بخشی از زندگی رو ببینیم. پس یک وقت هایی لازمه حس هایی که داریم رو بررسی کنیم، شاید واقعی نباشند!