همه ما منتظر معجزه بودیم. معجزه ای که اورا نجات دهد شاید معجزه ما بودیم خودمان مردم شهر اما میترسیدیم از اینکه جانمان رو از دست بدیم از اون همه ادم فقط تعداد انگشت شماری مونده بودند که اونا هم شهرو ترک کرده بودند.
ما از جون خودمون نمیترسیدیم از دیدن گریه های خانوادمون میترسیدیم از اینکه مامان تنها بمونه برای همین نمیتونستیم کاری کنیم فقط باید انتظار میکشیدیم و صبر.
اخرین بازمانده هنوز خودش نمیدانست برای چه زندانی است برای چه هرشب مجازات میشود وقتی از درد شلاق ها از او میپرسیدند او میخندید میگفت جای انها ریشه میزند و تبدیل به درختی تنومند میشود اینجوری دردهاش رو کمتر میکرد.
بالاخره روز مرگ اخرین بازمانده رسید نه از معجزه ای خبر ی شد از نه از انتظار ها و صبر هایی کشیدیم
او هم از میان ما رفت. شاید در اسمان ها به خاطر شجاعتش به او مدال بدهند یا شاید هم به خاطر قلب مهربانش تبدیل به فرشته شده باشد.
خاطره ای از یک رزمنده