دلم تنگ شده برای چندسال پیش وقتی همه باهم جمع میشدیم خونه مادر بزرگ دایی با یه طناب از درخت توت اینور حیاط وصل میکرد به میله ی اونور حیاط هممون جمع میشدیم باهم والیبال بازی میکردیم
یا وقتی داداش میرفت بالای درخت توت و میگفت من میزنم به درخت بریزن روی پارچه ای که تو حیاط پهن کردم یه وقت پا نذارید روشون خراب بشن هااا
دلم برای اون وقت هاا که تو حیاط اب بازی میکردیم و میخندیدیم تنگ شده یا واسه وقتایی که با بالشت های خونه مادربزرگ برای خودمون خونه میساختیم.. .
یا وقتی بوی قرمه سبزی مادر بزرگ تو اون خونه بزرگ میپیچید.
وقتی شب هممون میخابیدیم تو بزرگترین اتاق خونه مادر بزرگ البته نمیخابیدیم که بیشتر صحبت میکردیم و میخندیدیم 😂
ولی خوب هیچی ماندگار نیست از خاطره های خوب فقط شادیشون میمونه خاله ها و دایی ها. رفتن سر خونه زندگیشون
بچه ها هرکدوم مشغل درس و زندگی و علاقشون شدن و اون خونه ی حیاط دار پر از خنده و سر صدا کمکم اروم شد. شاید ماهی یه بار نوه ها بیان پیش مادر بزرگ جمعه ها و حیاطو از خواب بیدار کنن
اونم شایدددد.......