رها کریمی
رها کریمی
خواندن ۱ دقیقه·۳ ماه پیش

بت پیمبر شکن

رفتی ٬ غزلم به موج فردا نرسید

دل سودایی من باز به تمنا نرسید

ای بت پیمبر شکنم داغ به جانم زده ای

سهم من از لبان تو به دلداده مبتلا نرسید

مرهمی نبود و نیست بر دل نا علاج من

بید مجنون بسوخت به فصل لیلا نرسید

ز یادتت رفته است خاطر خسته حزین

خنده ناتمام من به طلوع فردا نرسید

رنگ خزان می زند بر دل بی بهار من

شعله پر خون آه من به عقد ثریا نرسید

حاصل بی حاصلی بود قصه بی دوام من

جان من سوخت ولی روز به شب ها نرسید

رها کریمی

شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید