رها کریمی
رها کریمی
خواندن ۱ دقیقه·۳ ماه پیش

شبیخون

شبی آمد شبیخون به دل ما زد و رفت

به فرش دل تا خورده من پا زد و رفت

از وسعت تنهایی من هیچ آگاهی نداشت

بیراه ٬ چرخ کنان قصد تماشا زد و رفت

ساده بودم او آفتاب پرست ماهری

از راه رسید ٬ رگ خوابم را زد رفت

پشت دیوار سرمای زمستان بودم

به دل شیشه ای نازک من «هاها » زد و رفت

نمیدانم در خانه من بهر چه می گشت ؟ چرا

به قلعه تنهایی من رنگ سرما زد و رفت ؟

دلش از بغض طوفانی ما هیچ خبر دار نبود

حسرتی کاشت و لبخندی به پهنا زد و رفت

عمری شاعر دلخسته چشمی پریشان بودم

نگاه گذرایی به ابیات غزل ها زد و رفت

رها کریمی




شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید