شبی آمد شبیخون به دل ما زد و رفت
به فرش دل تا خورده من پا زد و رفت
از وسعت تنهایی من هیچ آگاهی نداشت
بیراه ٬ چرخ کنان قصد تماشا زد و رفت
ساده بودم او آفتاب پرست ماهری
از راه رسید ٬ رگ خوابم را زد رفت
پشت دیوار سرمای زمستان بودم
به دل شیشه ای نازک من «هاها » زد و رفت
نمیدانم در خانه من بهر چه می گشت ؟ چرا
به قلعه تنهایی من رنگ سرما زد و رفت ؟
دلش از بغض طوفانی ما هیچ خبر دار نبود
حسرتی کاشت و لبخندی به پهنا زد و رفت
عمری شاعر دلخسته چشمی پریشان بودم
نگاه گذرایی به ابیات غزل ها زد و رفت
رها کریمی