مانده با آواری از خاطره های بی دوام
برای تو غریبه ای عجیب تر از سلام
یک عمر در انتظار تو نشسته بود
دلی که می رود به سمتش انگشت اتهام
غزلی از غزل های من خاکستر شد
دلت پس کشید و مانده است ناتمام
با دلم ته جشمان تو را طی کردم
رسوا شده عشقی بلوا در ملا عام
زیر پوست شهر در هجمه غروب
دفن شده است قلبی بی التیام
خدا کند زیر پنجه سرد دلتنگی
خاموش شود این آلام پر سرسام
خط به خط رسیده دردی به شریان
خسته از عشقی بی خاصل و خام
خاطره ات را به حلقه دار می سپارم
خدا کند از سرم بپرد سودای انتقام
رها کریمی