مرا ز یاد برده ای ای غزل ناتمام من
سوخته است بیت ها از این خیال خام من
هوس بوسیدن تو از لوح ضمیر من نرفت
رنگ خزان می زنی به فصل نا تمام من
خیال سرکشم ولی راهزنی است سوی تو
حسرت بودنت بماند بر دل بی قوام من
نسیم خسته امید سوی خزانی می وزد
مانده است بر لبم خنده ی بی دوام من
در ذهن پر تلاطمم جنگ هایی در گرفت
کشته اش فقط یکی ست ٬ خاطر بی لگام من
آه سینه چاک من تیشه به جان تو زده است
رعشه به جان من زدی خاطر پر ذکام من
رها کریمی