دلی خونابه با دیده اشک تری دارم
نبین چون رود آرامم که بر دریا سربارم
خیالم لحظه ای ز دستت بر نمی دارد
که گویی در ره عشقت قمار بازی خطا کارم
ز خورشید پریده رنگ یارای طلب نیست
به خوبی خویش می دانم به تنهایی بدهکارم
سخت کوشیدم پی نتیجه می گردم
هدف دارم ولی انگار مداری پر تکرارم
برای دل آواره ام پناهی از شعر می سازم
در مسیر قله ام اما به پیمودن وادارم
برای درمان درد من طبیبی را نیاوردست
همچون نامه گنهکاران مسلمانی زیان کارم
به دور خویش گردیدم ٬ همچون پیله ای اما
خودم را بابت معشوق مغروری نیازارم
رها کریمی