ادامه داستان تعبیر یک فال:
لالا لالا گل آلو / لبای سرخت آلبالو / دو چشم داری مثل آهو /
یک بار از دهانش پرید و این خاطر را برای جواد تعریف کرده بود او هم با بدجنسی پوزخند زده بود که:
_خوبه که میتونی خودت رو گول بزنی و خواب و خیالاتت رو به اسم خاطره تعریف کنی... اتفاقا منم یادمه تو یه کاخ داشتم خاویار میخوردم که دزدیدنم... آخه خنگ خدا کی خاطره شیرخوارگیش رو یادشه؟
اما هر چه که بود، رویا یا خاطره، زمین سرد و لخت اتاق را برای او گرم میکرد.
دوباره قطار ایستاد و سولماز که غرق در خیالاتش بود به خود آورد و سریع نشست و از دید مأمورها مخفی شد.
روز رو به تمامی بود. سولماز با تنی خسته ناامیدانه فالهای خود را تک تک پیشکش مسافران میکرد که زنی قبراق با عروسکهای بافتنی و زیبا شروع کرد به فریاد:
_عروسکهای بافتنی کار خودمه با دقت و زیبا دوختم برای دختراتون، نوه هاتون، اصلا خودتون، بخرید...
سولماز تمام مدت به عروسکها خیره بود. عاشق عروسکی بود که چند روزی بود در بساط زن میدید. موهای صورتی داشت و لباس چیندار زدی که با لبهای صورتیاش به سولماز لبخند میزد.
به عروسک که در بساط زن بود نزدیک شد و به عروسک سلام کرد. برایش اسم گذاشته بود.
_گلپری جونمی امروز خوبی؟ غذا چی خوردی؟ هیچی؟ منم هیچی! مام مثل همیم؟ با من دوست میشی؟
سولماز در خیالات خود با گلپری حرف میزد که ناگهان دست زنِدست فروش، گلپری را برداشت و به طرف دختری که آن را خریده برد.
گلپری حالا صاحبی داشت که موهای بلند و مواج قشنگی داشت مثل خودش.
لباس زرد قشنگی با دامن کوتاه و کفشهای صورتی لطیف با پاپیون کوچک .
چقدر عروسک و صاحبش مثل هم بودند. این را یکی از مسافرها با شیرینی به دخترک گفته بود و بقیه با سر و لبخند تأیید کرده بودند.
سولماز به دختر نگاه غمگینی کرد. سینهاش داغ شده بود و گولههای اشک روی گونهاش سر میخورد. به کفشهای کهنهاش خیره شد. به یاد نداشت کسی از او تعریف کرده باشد. گریهاش شدت گرفت. کسی به او نگاه هم نمیکرد. انگار گریه یک گدا اتفاقی عادی بود.
قطار دوباره ایستاد. سولماز که گریه میکرد به آن اعتنا نکرد و هنوز به دخترک زیبا و گلپری نگاه میکرد.
دست زمختی شانه سولماز را فشرد و او را به خود آورد. مامور قطار بود که چشمانش را ریز کرده و خط بزرگی روی پیشانی داشت.
_هان پیدات کردم... تو اون داداشت رو خیلی وقت بود زیر نظر داشتم...
فالهای دخترک را از دستهای کوچکش کشید اما سولماز تقلا کرد و فالها را رها نکرد و با تمام قوا فالها را سفت چسبید.
مأمور با اوقات تلخی نعره زد:
_ول کن دختره بوگندو ...
همه حرفهای آقا نصرت در گوشش زمزمه میشد «میفروشمش به این بندریها...» میدانست بندر از چاه به قبر افتادن بود. این را از آخرین نگاه معصومه که سال پیش نصرت او را با خود برد، فهمیده بود .
در قطار داشت بسته میشد اما نه مامور جعبه را ول میکرد نه سولماز. صدای زنی از سمت مسافرها آمد
_ولش کن مرد... زورت ب این بچه رسیده... خیلی مردی برو دنبال کلاهبردارا و اختلاسیها ...
مامور اما جَریتر شد و جعبه فالها با تمام زور کشید و آن را پاره کرد.
فالها همه روی زمین ریخت و مأمور قبل از بسته شدن کامل در، از قطار خارج شد...
لاشه جعبه پشت رو شده و روی زمین افتاده بود. فالها زیر دست و پاها بود. سولماز به خود آمد اینبار با ترس بلند گریه کرد.
همان صدای مهربان باز هم گفت :
_خانوما کمک کنید فال ها رو جمع کنیم.
برای اولین بار همه دست گها برای کمک به سمت سولماز دراز شده بود و فال گها روی چادر زن جمع شد .
زن مهربان دست سولماز را گرفت و بلندش کرد و کنار خود نشاند و چادر مشکی خود را مثل آسمان شب گرفت تا فال های جمع شده در آن ریخته شود.
_عزیزم گریه نکن ... اصلا من همه فالهاتو میخرم.
از کیف براق و قشنگش چند اسکناش درشت درآورد و در دست های سولماز گذاشت.
_آفرین قشنگم دیگه گریه نکن
و با گوشه چادرش صورت او را با مهربانی پاک کرد.
سولماز که حالا اشک چشمانش پاک شده بود توانست چشمان سبز زن را نگاه کند. چقدر گرم و آشنا بود.
بزار این فال رو باز کنم که با اشکات خیس کردی
و شعر آن را؛ با لبخند خواند :
_یوسف گم گشته باز آید به کنعان غم مخور
کلبه احزان شود روزی گلستان غم مخور
سولماز که چشم از چشمهای سبز زن برنمیداشت، از زن پرسید:
_یعنی چی؟
زن خندید و به نرمی گفت:
_حافظ میگه من بالاخره میتونم گمشدم رو پیدا کنم.
زن به دوردستها نگاه کرد. انگار در خاطرهای گرم غرق بود و لبخند محوی میزد .
_شما کسی رو گم کردید ؟
_بله عزیزم مال خیلی وقت پیشه.
نگاه زن، چشم هایش، لبخندش و گرمای دستش چقدر برای سولماز آشنا بود. از خودپرسید
_کجا؟ کی؟
کمکم چشمهای سولماز خوابآلود شد و سر بر پاهای زن گذاشت. زن موهای او را نوازش کرد، و زمزمهوار لالایی خواند:
لالا لالا گل آلو / لبای سرخت آلبالو / دو چشم داری مثل آهو /دو بود داری مثه هولو /دل مادر به تو گرمه / لالا تا تو رو دارم /تو این دنیا چی کم دارم...
سولماز در خواب لبخند زد و گوشه چادرش زد را سفت چسبید. در خواب آرام میگفت: مامان... مامان...
پایان.