ویرگول
ورودثبت نام
Fateme Asadi
Fateme Asadi
خواندن ۸ دقیقه·۲ سال پیش

داستانک: حفره


بعد از گذشت یک سال، کم کم با تنهایی کنار آمده بود. گریه ها و بی خوابی های شبانه و روز های کسالت بار و خسته کننده اش از او چه آنها تمام شده. گفت از روز اول هم به عشق خود نسبت به هلن شک داشته و دیگر دور از صداقت است که باز هم به دروغ به او بگوید که دوستش دارد! هلن هر بار که به حرف های آن روز پاتریک فکر می‌کرد، رو به سایه خود روی دیوار ( که تنها همدم او بود) با صدای خفه ای می گفت: « صداقت؟ پس یعنی همه اون دو سال رو دروغ گفت که دوستم داره! هه! یک شبه یادش افتاد که راستگو بشه... آقای پینوکیو! » هر بار که خاطره آن روز را به یاد می آورد. با حرکت های تند و شدید سرش را به چپ و راست تکان میداد. انگار می خواست تصاویر خاطره را برهم بزند. لحظه ای که زانو زده و التماس می کرد. از عذر خواهی حقیرانه اش بابت دوست داشتنی نبودنش و قول و قسم که هر کاری می کند تا پاتریک را خوشبخت کند و پرسیدن آن سوال کذایی که « من چیکار کنم که من رو دوست داشته باشی؟» آن لحظه حاضر بود پاتریک با مشت و لگد و کمربند به جان او بیفتد؛ اما بماند. هر شب با زنی به خانه بیاید؛ اما بماند. لحظه به لحظه آن روز را از حفظ بود. روزی که انگار هنوز هم ادامه داشت، حداقل در روز و شب های هلن. یک بهار و تابستان و پاییز و زمستان گذشته بود. اما هلن مدت ها بود که فکر می کرد در ماه هنوز هم در همان بهار سرد گیر کرده. تقویم روی میز نشان می‌داد درست، یک سال و ده روز از آن لحظه گذشته است. از آن روز عضوی جدید در بدنش جوانه زده بود. چیزی شبیه یک حفره سمت چپ سینه، بالای قلبش. ام روز از خواب که بیدار شد، دلش مالش رفت و تصمیم گرفت بعد از مدت ها یک صبحانه درست و حسابی برای خود تدارک ببیند. بعد از صبحانه صفحه گرامافون گذاشت. با موسیقی در حال پخش هم صدا شد و با سایه اش شروع به رقصیدن کرد. درست در حین آب دادن به سومین گلدان بود که حفره کوچک بالای قلبش شروع به بیدار شدن کرد. اول دستش چپش و بعد تمام قفسه سینه اش از حجم دردی یک ساله و ده ماهه سنگین شد. قوس لب هایش به پایین خمیده شد و برق چشم هایش رو به خاموشی رفت. با خود فکر کرد: « حداقل امروز دیرتر از همیشه شروع شد » نفس عمیقی را فرو داد و آرزو کرد :« شاید روزی حتی اسمش را فراموش کنم » هلن تصمیم گرفت که امیدوار بماند، می خواست لجوجانه دیگر تسلیم رنجش نشود. در کمد را باز کرد و لباسی برای پیاده روی امروز انتخاب کرد. کلاهش را که جلوی آینه روی سرش مرتب میکرد به چشم هایش خیره شد و گفت: « خیلی خوب! تو کار خودت رو بکن رنج عزیز! منم زندگیم رو میکنم... بالاخره این موش و گربه بازی ها تموم میشه... » بعد از یک پیاده روی سبک که حسابی حالش را کوک کرده بود، تابلو کافه ای نظرش را جلب کرد. صندلی کنار پنجره انتخاب کرد و قهوه با پای سیب سفارش داد. ترکیب قهوه و کیک و مجله فکاهی، سخاوتمندانه رمق تازه ای به او بخشیده بود. غرق مطلبی بود در مورد راهکار های برای جلب نظر مردان خوشتیپ جوان. به گونه ای لبخند بزنید انگار مرد جوان به شما الماس کوه نور را بخشیده. وقتی می‌خندید جلوی دهانتان را بگیرید تا جلوه بدی نداشته باشد. با صدای کودکان اسم آنها را صدا بزنید.... دست از خواندن کشید و فوتی بلند کشید. زیر لب گفت: مسخرس فنجان قهوه را آرام برداشت تا جرعه ای بنوشد. ناگهان حواسش پرت صدای مردی شد که با زنی جوان درست پشت سر اون نشسته بودند. « قول میدم حوشبختت کنم، سوزان » به یکباره همه تنش تپش شد. مطمئن بود صدای خودش هست، پاتریک. « بزار دست هات رو ببوسم » صدای زنانه ظریفی گفت: « پاتی! تو خیلی جنتلمنی!» فنجان قهوه بین میز و لب های بی رنگ هلن معلق مانده بود. خنده ها و زمزمه های شاد و عاشقانه میز پشتی خنجر هایی بودند که حفره درون سینه هلن را عمیق و بزرگتر می کرد. هلن احساس کرد حفره تا زیر گلویش را بلعیده بود.

بعد از گذشت یک سال، کم کم با تنهایی کنار آمده بود. گریه ها و بی خوابی های شبانه و روز های کسالت بار و خسته کننده اش از او چه دردی دوا می کرد؟ آب از جوی رفته باز نمی گشت.
در بی خوابی های شبانه اش به بازگشت «پاتریک» اندیشیده بود. از خود مدام می پرسید: « اگر برگرده باز هم می توانیم مثل گذشته ها شاد و خوشحال کنار هم باشیم؟»
پاتریک در یک روز بهاری زیبا، بدون ذره ای شک به او گفته بود که همه چیز بین آنها تمام شده. گفت از روز اول هم به عشق خود نسبت به هلن شک داشته و دیگر دور از صداقت است که باز هم به دروغ به او بگوید که دوستش دارد!
هلن هر بار که به حرف های آن روز پاتریک فکر می‌کرد، رو به سایه خود روی دیوار ( که تنها همدم او بود) با صدای خفه ای می گفت: « صداقت؟ پس یعنی همه اون دو سال رو دروغ گفت که دوستم داره! هه! یک شبه یادش افتاد که راستگو بشه... آقای پینوکیو! »


هر بار که خاطره آن روز را به یاد می آورد. با حرکت های تند و شدید سرش را به چپ و راست تکان میداد. انگار می خواست تصاویر خاطره را برهم بزند. لحظه ای که زانو زده و التماس می کرد. از عذر خواهی حقیرانه اش بابت دوست داشتنی نبودنش و قول و قسم که هر کاری می کند تا پاتریک را خوشبخت کند و پرسیدن آن سوال کذایی که « من چیکار کنم که من رو دوست داشته باشی؟»
آن لحظه حاضر بود پاتریک با مشت و لگد و کمربند به جان او بیفتد؛ اما بماند.
هر شب با زنی به خانه بیاید؛ اما بماند.
لحظه به لحظه آن روز را از حفظ بود. روزی که انگار هنوز هم ادامه داشت، حداقل در روز و شب های هلن.
یک بهار و تابستان و پاییز و زمستان گذشته بود. اما هلن مدت ها بود که فکر می کرد در ماه هنوز هم در همان بهار سرد گیر کرده و دست و پایش به کاری نمی رفت.

تقویم روی میز نشان می‌داد درست، یک سال و ده روز از آن لحظه گذشته است.
از آن روز عضوی جدید در بدنش جوانه زده بود. چیزی شبیه یک حفره سمت چپ سینه، بالای قلبش. امروز از خواب که بیدار شد، دلش مالش رفت و تصمیم گرفت بعد از مدت ها یک صبحانه درست و حسابی برای خود تدارک ببیند.
بعد از صبحانه صفحه گرامافون گذاشت. با موسیقی در حال پخش هم صدا و موزون با سایه اش شروع به رقصیدن کرد.
درست در حین آب دادن به سومین گلدان بود که حفره کوچک بالای قلبش شروع به بیدار شدن کرد.
اول دستش چپش و بعد تمام قفسه سینه اش از حجم دردی یک ساله و ده ماهه سنگین شد.
قوس لب هایش به پایین خمیده شد و برق چشم هایش رو به خاموشی رفت.
با خود فکر کرد: « حداقل امروز دیرتر از همیشه شروع شد. »
نفس عمیقی را فرو داد و آرزو کرد :« شاید روزی حتی اسمش را فراموش کنم »
هلن تصمیم گرفت که امیدوار بماند، می خواست لجوجانه دیگر تسلیم رنج نشود.
در کمد را باز کرد و لباسی برای پیاده روی امروز انتخاب کرد.
کلاهش را که جلوی آینه روی سرش مرتب میکرد به چشم هایش خیره شد. با ته مایه امیدی که درون چشم هایش سوسو میزد، گفت:
« خیلی خوب! تو کار خودت رو بکن رنج عزیز! منم زندگیم رو میکنم... بالاخره این موش و گربه بازی ها تموم میشه... »
بعد از یک پیاده روی سبک که حسابی حالش را کوک کرده بود، تابلو کافه ای نظرش را جلب کرد.
صندلی کنار پنجره انتخاب کرد و قهوه با پای سیب سفارش داد.
ترکیب قهوه و کیک و مجله فکاهی، سخاوتمندانه رمق تازه ای به او بخشیده بود.
غرق مطلبی بود در مورد راهکار های برای جلب نظر مردان خوشتیپ جوان.
(به گونه ای لبخند بزنید انگار مرد جوان به شما الماس کوه نور را بخشیده. وقتی می‌خندید جلوی دهانتان را بگیرید تا جلوه بدی نداشته باشد. با صدای کودکان اسم آنها را صدا بزنید....)
دست از خواندن کشید و فوتی بلند کشید. زیر لب گفت: «مسخرس!»
فنجان قهوه را آرام برداشت تا جرعه ای بنوشد.
ناگهان حواسش پرت صدای مردی شد که با زنی جوان درست پشت سر اون نشسته بودند.
« قول میدم حوشبختت کنم، سوزان »
به یکباره همه تنش تپش شد.
مطمئن بود صدای خودش هست، پاتریک.
« بزار دست هات رو ببوسم »
صدای زنانه ظریفی گفت: « پاتی! تو خیلی جنتلمنی!»
فنجان قهوه بین میز و لب های بی رنگ هلن معلق مانده بود.
خنده ها و زمزمه های شاد و عاشقانه میز پشتی خنجر هایی بودند که حفره درون سینه هلن را عمیق و بزرگتر می کرد. هلن احساس کرد حفره تا زیر گلویش را بلعیده.










































حفرهتصویرداستانکعکس داستانکاحساسات
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید