بچه که بودم فکر میکردم حتی اگر کارتونها واقعی نیستند و نقاشیاند، بدون شک فیلمها واقعیاند.
فقط یه مو لای درز این کشف قطعی وجود داشت. اون هم اینکه چطور از همه صحنهها، فیلم گرفتند؟ یعنی پنهانی فیلم گرفتند؟ یا نکنه آدمهای فیلم فهمیدند و به روی خودشان نیاوردند!
بعد فکر میکردم آیا کسی از زندگی من هم مخفیانه فیلم میگیره و در یک کشور دور پخش میکنه؟ حتی گاهی وقتها نگران میشدم و قبل از خواب تمرین میکردم از فردا حتما نقش یک دختر باهوش و مرتب و مودب را بازی کنم و حتی در لحظات حساس ،مثل دعوا با بچههای کوچه، دیالوگهای تاثیرگذار بگم.
البته بگم، هیچ نگران دوش گرفتن و دستشویی رفتن نبودم. خدا رو شکر فیلمهایی که میدیدم اصلا از این صوره قبیحه نداشت.
این باور قطعی به واقعی بودن فیلمها خیلی اوقات دچار تزلزل میشد؛ اما «من متعصبام» هر جور که شده جواب «من کنجکاوم» رو میداد.
من کنجکاو: خب تو این فیلم دیشبی که شاهرخ خان و کاجول پشت درهای بسته و تو تنهایی برای هم آواز میخونند و میرقصند، کی داره دایره دمک میزنه؟
من متعصب: خودت رو نگاه نکن، اینا پولدارند بالاخره برای همین دلتنگی کوچیکم یه گروه موسیقی دعوت کردند تا بخونند و برقصند. فقط ازشون فیلم نگرفتند.
من کنجکاو: آخه همین شاهرخ خان تو اون فیلم قبلی عاشق یکی دیگه بود! بعد الآنم عاشق اینه! عجب عوضیها. بعدم تو یه فیلم دیگه مرد که!
من متعصب: پاشو برو درسات رو بخون تو رو چه به این چیزا. بعدم این اون نیست.
اما ماه پشت ابر نموند. یک روز تلویزیون پشت صحنه یک فیلم رو نشون داد و به معنای واقعی برگام ریخت.
قشنگ حس اون واعظی را داشتم که مدام به کتاب مقدس اشاره میکنه و باورش نمیشه یک مشت احمق، که از قضا به خودشون هم میگن دانشمند، باور دارند زمین گرده!
اما یک روز مجبور میشه بپذیره زمین واقعا گرده و بگه: «کتاب مقدس هم در لفافه همین رو میگه.اصلا همین معجزه این کتابه. آیا ایمان نمیآورید؟»
اما هنوزم یک چیزکایی روشن نبود. پس اون گریههای پر آب و تاب چی؟ اونم دروغ بود؟! اصلا اون همه خون چی؟!
مامانم گفت که از اشک مصنوعی و آب انار استفاده میکنند! من آب انار رو قبول کردم. هر بارم که تو تلویزیون یکی زخمی میشد، بزاق دهانم ترشح میشد و حسابی هوس آب انار میکردم. تو دلم کلی فحش میدادم که این همه آب انار رو دارند هدر میدن.
اما آخه گریه کردن چی؟ بازیگرا واقعا ناراحت میشدند. دماغشون قرمز میشد و چشماشون از زور غم و درد مچاله میشد. طوری که قلبم آدم میلرزید.
بعداً خودم رازش رو کشف کردم.
یکبار که یادم رفته بود مشقام رو بنویسم. در یک صدم ثانیه تصمیم گرفتم یه قصه ببافم و تحویل خانم معلم بدم. اونم با چاشنی گریه که باور کنه.
انصافا هم خوب گریه کردم. حتی دوستم مریم که میدونست دارم دروغ میگم دلش سوخت و بغض کرد.
بعد ازم پرسید: «چطوری اونقدر گریه کردی؟» گفتم: «یاد وقتی افتادم که عروسکم رو پسر عموهام جلوی چشمم آتیش زدند».
من راز بازیگرا رو میدونم. البته من بازیگر نیستم که بتونم باهاش جایزه سیمرغ ببرم؛ ولی مثلا وقتی تو روضهام یا وقتی باید برای تازه فوت شده گریه کنم،
کافیه فقط اون لحظه رو تصور کنم.
بعداً فهمیدم همه این راز رو میدونند.فقط صادقانه در موردش حرف نمیزنند.
یادمه رفته بودم مراسم ختم یکی از اقوام دور. به فامیل از من دورتر، جوری گریه میکرد که اقوام درجه یک اومدن دلداری دادنش و براش آبقند بردند.
کمی که آروم شد و همه از دور برش پراکنده شدند.
حسابی که گوش تیز کردم، بین زجههای بیحالش فهمیدم فامیل دور محترم یاد دختر خدابیامرز خودش افتاده و داره گریه میکنه!
هنوزم گاهی واعظ متعصب درونم بیدار میشه و فیلسوفمنشانه میخواد یه خودی نشون بده.
میگه: « شاید ما همیشه داریم فیلم بازی میکنیم. شاید زندگی یک فیلم و ما همه بازیگریم. اصلا شاید زمین هم صافه و شیطان پرستا میخوان ما نفهمیم؟»
من حوصله بحث باهاش رو ندارم؛ فقط میدونم لحظاتی تو زندگی هست که میشه همیشه براش گریه کرد. تو هر لحظه و هر ثانیه هر جا.
لحظاتی که همیشه با ما هستند. همه جا مثل سایه دنبالمون راه میرند تا یکجا مثل سکوت شب یا وقتی عصبانیم یا اجازه داریم گریه کنیم، همه وجودمون رو تسخیر کنند و با تحکم و دهنکجی بگن: « آره من هستم! من همیشه هستم! تو هیچ وقت از دست من خلاص نمیشی».
من فکر میکنم اگر نگیم همه، خیلیها همینطوراند.
شما به چی فکر کنید که میتونید بدون مقدمه گریه کنید؟