Fateme Asadi
Fateme Asadi
خواندن ۱ دقیقه·۲ سال پیش

مقادیر زیادی چس‌ناله

اسفند۱۴
۱۴۰۱

اواسط اسفندست.ادم فکر می‌کند همه آن بیرون بدو‌بدو می‌کنند برای عید.
صبح که بیدار شدم مدام از پنجره باز بو کشیدم. هیچ خبری نبود. انگار بهار نیامده از سکه افتاده. دلم قیلی ویلی می‌رود. نه از آن خوب‌هایش، از آنهایی که کلی کار نکرده داری اما حوصله اصلا...

دلم هیچی نمی‌خواد. نه بوی نان سنگک تازه وسط سفره صبحانه حالم را جا نمی‌آورد نه تأکیدهای مدام مادرم که بروم و برای خودم چند تکه خرید عید کنم.

کاش دستی از غیب می‌آمد و من را به انتهای کتاب زندگی‌ام پرتاب می‌کرد تا بدانم همه این‌کارها نتیجه هم دارد؟

همان‌جا که عصا به دست و قوزی شدم و دلم هوس یک سیگار کرده؛ اما خوب می‌دانم که سیگاری نیستم. هیچ وقت نبودم. پس به جایش نون خامه‌ای می‌خورم. دقیقا به همان اندازه که ضرر دارد تا کمی مرگ را قلقلک بدهم و به وسعت تنهایی‌ام یک نقطه پایان بگذارم.

داستانکجستارجستارنویسیچسنالهاسفند
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید