امروز خانم همسایه طبقه ی اولی مرد.
من از سه صبح بیدار بودم و داشتم با فرمول ها کنار می آمدم. داشتم احتمال میخواندم و حساب می کردم که یک دستگاه چاپ با درصد خطای مشخص با چه بازدهی می تواند کار کند، یا اینکه مثلا چقدر احتمال دارد که بازیکن A با تمام بدشانسی ها بتواند به پایان خط برسد. وقتی سرم را خم کرده بودم روی برگه های چک نویس پرشده و بازیکن A داشت بیهوده برای رسیدن به خط پایان میدوید، مرگ خیلی آرام آمده بود روی پاگرد طبقه ی اول کمی مکث کرده بود و خانم همسایه را برده بود. او دیگر هیچ وقت از فروشگاه کناری خرید نخواهد کرد و کمر درد لعنتی اش آزارش نخواهد داد. آقای سین لباس مشکی خواهد پوشید و من به قدم های مرگ فکر خواهم کرد، به آن پاگرد طبقه ی اول... .
حدود ساعت پنج تا شش صبح ها باشکوه ترین ساعات روز اند. خدا خیلی زیبا تاریکی را از روشنی صبح جدا میکند. خورشید بیشتر از اینکه زرد باشد نارنجی است، از آن نارنجی هایی که به قرمزی میزنند و از آن قرمزهایی که به رنگ خون... . به هرحال دارم تلاش میکنم با او دوست تر باشم. اگر میشد یک روز خداییش را کنار بگذارد و مهمان ما شود حتما برایش چای خوش رنگی دم میکردم و او را به گوشه ی دنجم میبردم. او از بالکن اتاق من شهر را میدید و احتمالا هیچ نمی گفت. گاهی فکر میکنم برای او خسته کننده شده ایم. شبیه به بازیکن A که بی رمق و خسته ساعت ها خواهد دوید و این را می دانم که احتمال موفقیت اش با شیب زیادی به صفر میل میکند.
_نه بهمن نود و نه