زیر گنبدکبود
زیر گنبدکبود
خواندن ۲ دقیقه·۳ سال پیش

ماهی سیاه کوچولو و سال‌های زیارتش

چند روزی بود که ماهی کوچولو تو فکر بود و خیلی کم حرف می‌زد. با تنبلی و بی‌میلی از این طرف به آن طرف می‌رفت و بر می‌گشت و بیشتر وقت‌ها هم از مادرش عقب می‌افتاد. مادر خیال میکرد بچه‌اش کسالتی دارد که به زودی برطرف خواهد شد ، اما نگو که درد ماهی سیاه از چیز دیگری است!

یک روز صبح زود، آفتاب نزده ، ماهی کوچولو مادرش را بیدار کرد و گفت:

«مادر، می‌خواهم با تو چند کلمه یی حرف بزنم».

مادر خواب آلود گفت:« بچه جون ، حالا هم وقت گیر آوردی! حرفت را بگذار برای بعد ، بهتر نیست برویم گردش؟»

ماهی کوچولو گفت:« نه مادر ، من دیگر نمی‌توانم گردش کنم. باید از اینجا بروم.»

مادرش گفت :« حتما باید بروی؟»

ماهی کوچولو گفت: « آره مادر باید بروم.»

مادرش گفت:« آخر، صبح به این زودی کجا می‌خواهی بروی؟»

ماهی سیاه کوچولو گفت:« می‌خواهم بروم ببینم آخر جویبار کجاست. می‌دانی مادر ، من ماه‌هاست تو این فکرم که آخر جویبار کجاست و هنوز که هنوز است ، نتوانسته‌ام چیزی سر در بیاورم. از دیشب تا حالا چشم به هم نگذاشته‌ام و همه اش فکر کرده‌ام. آخرش هم تصمیم گرفتم خودم بروم آخر جویبار را پیدا کنم. دلم می‌خواهد بدانم جاهای دیگر چه خبرهایی هست.» ....راستی راستی زندگی یعنی اینکه توی یک تکه جا ، هی بروی و برگردی تا پیر بشوی و دیگر هیچ، یا اینکه طور دیگری هم توی دنیا می‌شود زندگی کرد؟...»

ماهی سیاه کوچولو (۱۳۴۷ خورشیدی)

نوشته صمد بهرنگی


پ.ن: عکس مربوط به گوپی است ماهی قرمز کوچکی که خیلی وقت پیش مهمان سفره‌ی عید ما بود... یکی از آن دو ماهی مجبورند در تنگ شیشه ای بکپند آرام...وقتی گوپی مرد برای او شعری نوشتم که در شعر بودنش تردید دارم اما گوپی ماهی ما بود و دیدنش در آن روزهای آغازین سال ۹۴ باعث می شد از خودم بپرسم که راستی راستی زندگی یعنی اینکه توی یک تکه جا ، هی بروی و برگردی تا پیر بشوی و دیگر هیچ یا طور دیگری هم توی دنیا می شود زندگی کرد؟

شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید