ویرگول
ورودثبت نام
مرضیه دهقان
مرضیه دهقان
مرضیه دهقان
مرضیه دهقان
خواندن ۳ دقیقه·۱ ماه پیش

جوجه ماشینی

بند نافم را نمی‌دانم همان‌جا در ماشین مش محمد بریدند یا نه، در اورژانس بیمارستان کمالی کرج. بهمن ۶۹ بود. اگر پسر بودم، اسمم را بهمن می‌گذاشتند؛ مثل زندایی که آذرماهی است و اسمش آذر، یا همین پسرعمویم که عاشورا به دنیا آمده و اسمش بی‌بروبرگرد حسین شده است. من اما پسر نشدم.

مادر دردش می‌گیرد. نمی‌دانسته هفته‌ی چندم است. آن وقت‌ها سه‌چهار ماهه که می‌شدند، تازه می‌فهمیدند برآمدگیِ شکمشان از نفخ نیست و دست از خوردنِ عرق نعناع برمی‌داشتند. غربالگری و سونوی سه‌بعدی هم نداشتند. چادری دور کمرشان می‌بستند و روال عادی زندگی را طی می‌کردند و با مفاهیم بارداری سخت و استراحت مطلق آشنایی نداشتند. یک ویار داشتند که آن هم خیلی وقت‌ها روی آن را نداشتند که بگویند چه چیزی هوس کرده‌اند.

مادر، سر من که آخرین بچه‌اش بودم، می‌گوید هوس آلو جنگلی هم نکرده است؛ چیزی که سر شش‌تای قبلی هوس کرده بوده و فقط یک‌بارش را به بابا گفته، و آن هم به‌جای ترشک آلو جنگلی، رفته زالزالک خریده که مادر با خوردنش نزدیک بوده بچه‌ی توی شکمش را هم بالا بیاورد.

بی‌تشریفات به دنیا آمدم، بند نافم را بریدند و مستقل شدم و اولین نفس‌هایم را تنهایی کشیدم. احساس می‌کردم از بند رها شده‌ام که مدرسه گفت هفته‌ی بعد اردو داریم و هر کسی می‌خواهد به اردو بیاید باید برگه‌ی رضایت‌نامه را پدر یا مادرش امضا کند. و آن‌جا بود که فهمیدم گرچه بند نافم را بریدند، ولی هنوز مستقل نشدم.

رضایت‌نامه را مادرم امضا کرد، کیفم را پر از خوراکی کرد و دستم را گرفت و تا جلوی مدرسه همراهم آمد و منتظر ماند که سوار اتوبوس شوم. آمدم سوار بشوم، دیدم راننده پیاده شد و شروع کرد به احوال‌پرسی با مادرم و نگاهی به من انداخت و گفت: «این مرضیه است؟» 

مادرم گفت: «دست‌بوس شماست.»

راننده رو کرد به من و گفت: «می‌دونی عمو، تو ماشین من به دنیا آمدی؟» 

داشتم به مهسا که با برادرش آمده بود پای اتوبوس نگاه می‌کردم و آن لحظه متوجهِ حرفش نشدم.

از اردو که برگشتیم، برادر مهسا جلوی مدرسه مرا دید و گفت: «چطوری جوجه ماشینی؟» 

فردای آن روز تا آخر سال تحصیلی، من شده بودم «جوجه ماشینی» چون برادر مهسا شنیده بود که من توی ماشین به دنیا آمده‌ام. خنده‌های بچه‌ها را نتوانستم نادیده بگیرم و یک روز با توپ پُر به خانه رفتم، کوله‌پشتی‌ام را جلوی درِ راهرو پرت کردم و به مادرم گفتم: «قضیه چیه؟»

برای مادرم که جلوی آینه هم می‌رود یالا می‌گوید، توضیح اینکه من چه‌جوری توی ماشین مش محمد به دنیا آمدم سخت بود؛ ولی سخت‌تر از آن این بود که بگوید لک‌لک‌ها چه‌جوری از درِ ماشین آمدند داخل و منو بهش دادند.

و اینکه چرا لک‌لک‌ها هر کسی را یک جایی می‌آورند؟ چرا مهسا توی بیمارستان کسری، مریم توی تخت جمشید، و من توی ماشین نزدیکِ بیمارستانِ کمالی؟ چرا یک‌راست بچه‌ها را نمی‌آورند دمِ درِ خانه‌ی پدر و مادرشان؟ یا اصلاً چرا نمی‌ایستند همان‌جا در خانه‌ی خود، که هر کسی کالسکه و کریر بیاورد و بچه‌ای بگیرد و برود؟

مادرم می‌گوید: «بچه نذری نیست که بری و بگیری! بچه نعمتی‌ست که به خواست خدا، وقتش که برسد خودش می‌آید. تو هم خدا خواسته که توی ماشین به دنیا بیایی.»

بعدها فهمیدم بند نافم را لای درِ ماشین مش محمد نگذاشتند که با تیزیِ لبه‌ی در بریده شود. پرستاری در بیمارستان زحمت بند نافم را کشیده و باقی‌مانده‌اش خشک شده و خودش یک جایی افتاده است؛ شاید در تاکسیِ یک بنده‌خدایی که نه من می‌شناسمش، نه مادر.

# دنده عقب با اتو ابزار

اتو ابزارتخت جمشیددنده عقب با اتو ابزار
۹
۲
مرضیه دهقان
مرضیه دهقان
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید