مثل اینکه امروز عید یا جشنی است، میوه فروشی ها و شیرینی فروشی ها شلوغ است و مردم از همیشه گرفتار تر شده اند؛ از مردی که در صف طولانی عابر بانک در جلو من ایستاده بود، پرسیدم:« امروز مناسبت خاصیه؟!» گفت:« حاج آقا، امشب شب یلداست! چطور نمیدونی؟! زنم از هفته پیش داره برای امشب خرج میکنه، از لباس بگیر تا شام و دسر.»
گفتم:« خدا برای هم نگهتون داره.»
امشب شب یلداست و من فراموشش کردم. شب یلدا جشن مورد علاقهی لیلا بود و هرسال حتی بدون هیچ خرجی، یلدا را جشن میگرفت؛ همیشه میگفت:« مهم ی دقیقهٔ بیشتر باهم بودنه، نه میوه و شیرینی.»
مرد، با غم و گلایه رشته افکارم را برید و گفت:« حاج آقا، واقعا دلم برای روز هایی که مجرد بودم تنگ شده، زن و زندگی فقط خرج اضافه میزاره رو دستم.»
گفتم:« خدا خانوادهت رو برات حفظ کنه، قدرشون رو بدون.»
و فهمیدم چقدر دلم برای لیلا تنگ شده، برای خنده هایش.
لیلا همیشه میخندید، حتی وقتی دکتر گفت سرطان دارد هم میخندید و میگفت:«نگران نباش درست میشه.»
اما نشد. لیلا مرد؛ و دنیای من سرد و بی روح شد. دور تا دور قبرش را پر از گلدان های شمعدانی کردم که شاید کمتر احساس تنهایی کند، همیشه وقتی من خانه نبودم با گل ها حرف میزد؛ درد و دل میکرد، می گفت:« گل ها روح دارن، به حرفات گوش میدن.»
دلم برای لیلا تنگ شده، برای خنده هایش. باید بروم دیدنش حتما منتظرم است تا یک دقیقه بیشتر کنارش بمانم.
تاریخ نوشتن:احتمالا یلدای ۱۴۰۲
پ.ن: متوجه پارادوکس متن و عکس هستم ولی خودم در موقعیتی هستم که به شنیدن این جمله نیاز دارم، زنده باد زندگی...