ویرگول
ورودثبت نام
m_12153401
m_12153401
m_12153401
m_12153401
خواندن ۳ دقیقه·۱ سال پیش

رقصنده روی شیشه

آویزان می‌شوم. زیر پایم را نگاه می‌کنم. آدم‌ها اندازه‌ی یک بند انگشت شده‌اند. این بالا خیلی هیاهو ندارد. خودت هستی و خودت. تازه وقتی هم که خسته شدی، می‌توانی خودت را ول کنی، تاب بخوری و بعضی وقت‌ها هم اگر دلت بخواهد، حتی می‌توانی داخل خانه‌ی مردم را دید بزنی. من همیشه همین کار را می‌کردم. مثلاً فکر می‌کردم که شرکتی که آن سمتِ شیشه است، مالِ من است یا خودم را تصور می‌کردم که روی مبل خانه لم داده‌ام و اخبار نگاه می‌کنم.

اینکه یک نفر از ساختمان آویزان شود و با یک دستمال و کلی ابزار دیگر که به کمرش آویزان است، به جان شیشه‌ها بیفتد، برای خیلی‌ها تازه است. مخصوصاً بچه‌هایی تا صدای جیر جیرِ کشیده شدن دستمال خشک روی شیشه‌های تازه تمیز شده را می‌شنوند و خودشان را به آن طرف شیشه می‌رسانند و با تعجب من را نگاه می‌کنند.

اوایل خیلی خوشم نمی‌آمد کسی نگاهم کند. اما الان دیگر برایم عادی شده. طبقه‌ی پایینی، جایی بود که سیمین تویش کار می‌کرد. کف پایم را به سنگ ساختمان می‌زنم، از ساختمان فاصله می‌گیرم و آرام طناب را شُل می‌کنم تا بروم پایین. اسپری را از کمرم باز می‌کنم و مایع تویش را می‌پاشم به شیشه‌ی مطب ربانی.

سیمین توی مطب دکتر ایستاده و دارد حرف می‌زند. چند نفری توی سالن انتظار نشسته‌اند. یکی‌شان دختر بچه‌ای است که موهایش را بافته و دو طرف سرش انداخته. برمی‌گردد و نگاهم می‌کند. سیمین درِ اتاق را می‌بندد. نمی‌داند که من روی دیوارم. اصلاً قرار هم نبود بیاییم اینجا. مدیر ساختمان یکهویی زنگ زده بود و درخواست نیرو کرده بود. قطره‌های شیشه‌شوی شُل می‌شوند و آرام پایین می‌آیند و تصویر محوتر می‌شود.

خیلی دوست نداشتم سیمین توی مطب ربانی کار کند؛ اما چاره‌ای هم نبود. دارم فکر می‌کنم که اسم دختر مو سیاه، چه می‌تواند باشد. مثلاً روژان! سیمین در را باز می‌کند. یک پرونده توی دستش دارد. دخترک مو سیاه و مادرش را صدا می‌زند که بروند تویِ اتاق ربانی. در را که می‌بندد، من را می‌بیند. برایم دست تکان می‌دهد و می‌پرسد:‌ «خوبی؟» به چند نفر دیگری که توی مطب بودند نگاه می‌کنم و مطمئن می‌شوم که حواسشان به من نیست. توی هوا می‌رقصم. سیمین لبش را می‌گزد، بیماران را نگاه می‌کند و سریع می‌رود پشت میزش می‌نشیند. می‌دانم دلش طاقت نمی‌آورد و چند دقیقه دیگر برمی‌گردد و نگاهم می‌کند.

من تا وقتی آفتاب هست، به دیوار ساختمان‌ها آویزان می‌شوم و بعدش هم می‌روم نگهبانی و سرایداری مجتمع. دیشب دیر وقت بود که جواب پیامش را دادم. بعد که فهمید سر کار بودم، پرسیده بود که چرا اینقدر کار می‌کنم. البته خودش هم توی این اوضاع داشت زندگی می‌کرد و می‌دانست که قسط و قبض که سر برسد، دیگر نمی‌پرسد که کار داری؟ پول داری؟ اصلاً یادت بود که قبض را بدهی؟ و برایش توضیح دادم که چند تا قسطِ دارم که زودتر باید پولشان را در آورم.

سرش را از رویِ دفتر نوبت‌دهی برداشت و نگاهم کرد. با همان اشاره‌ها گفت:‌ «قسطا رو چیکار کردی؟» با کف رویِ شیشه نوشتم: «دادم پیمان برام پرداخت کنه.» پرسید: «پیمان کیه؟» گفتم: «حالا بعداً می‌گم.» به یکی از کسانی که منتظر نوبت بودند حرفی زد. مرد از جایش بلند شد و به سمت در رفت.

چند لحظه بعد، دختر مو سیاه و مادرش از اتاق ربانی آمدند بیرون و مرد جایشان را گرفت. دختر مو سیاه برایم دست تکان داد و من هم برایش رقصیدم. خندید و رفت. سیمین نگاهم می‌کند. دستمال خشک را از سمت چپ کمرم باز می‌کنم، به شیشه نزدیک می‌شوم و چند دقیقه بعد، صدایِ جیر جیرِ تمیزی شیشه، پخش می‌شود تویِ اتاق انتظار ربانی.

پرداخت_مستقیم_پیمان
۸
۱
m_12153401
m_12153401
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید