.Stiv
.Stiv
خواندن ۳ دقیقه·۱ سال پیش

اگر فکر میکنی گم شدی ، من هم همینطور.


فریاد می زدم ، نمی شنید. هر چقدر بیشتر سعی میکردم دست هایش را بگیرم بیشتر دور می شد. رسیدن به چه قیمت؟ رهایش کردم. آنقدر دور شد که حالا هر چقدر دست هایم را به شکل دوربین در بیاورم و مثل بچگی هایم سعی کنم اطراف را ببینم ، فایده ای ندارد. به چه قیمت؟ همه چیز را رها کردم ، او را، کتاب هایم را ، آهنگ های مورد علاقه ام را ، زندگی ام را.
گمشده دارم ، چه کس دارد خبر؟


اصولا وقتی mental breakdown گلوتو سفت میچسبه و تا جایی که برای نفس کشیدن هم دست و پا بزنی ول نمیکنه ، نیاز داریم از این جمله های کلیشه ای "همه چی درست میشه" "نگرانش نباش" "تسلیم نشو و ادامه بده" بشنویم. شاید بگی نه ، اینا مزخرف محضه! اما می دونم ، ما همیشه درگیر این رنج و لذت بودیم. نیاز داریم که بشنویمش ،چون برای چند لحظه هم که شده دلمون رو گرم میکنه. اما چرا ازش بیزاریم؟ چون بی فایده ست. ذهن احساسی می گه -لعنتی ، بیشتر بهم بده ، من نیاز دارم این حرف های اعتیاد اور رو به خوردم بدی تا اروم بگیرم- و ذهن متفکر احتمالا با چهره ی بی حالتش ایستاده و به غر زدن های ذهن احساسی گوش میده. دلش می خواد سرش فریاد بزنه و بگه ساکت باش، اما خسته تر از این حرف هاست. در نهایت کنار ذهن احساسی میشینه ، کنار گوشش زمزمه میکنه -به من اعتماد کن ، بهش نیازی نداری. حرف زدن هیچ چیز رو درست نمیکنه.-

اینجاست که نمی دونیم باید چی کار کنیم. گم شدن زندگی ، باعث میشه از خودت بپرسی : من قبل از این زندگی داشتم؟ همه چیز به هم میریزه. تکه های خرد شده ی ارزش هات رو جمع می کنی ، اما هیچکدوم سر جاشون بر نمی گردن.درد از بین رفتن این ارزش ها کاری میکنه که مغز درد بگیری ، دردی که واقعی نیست و توهمه. دوباره از خودت می پرسی : نکنه همه چیز تا به الان توهم بوده باشه؟

همه چیز به هم میریزه.این بار دیگه سعی نمیکنی ارزش هاتو سر جای اولشون برگردونی. ی گوشه میشینی ، به معلق بودن همه چیز نگاه می کنی و کم کم ارتباطت با ذهن احساسی رو از دست میدی. شاید حتی دیگه نپرسی که -حالا باید چه غلطی بکنم؟- و به "همه چیز" میپیوندی و معلق باقی میمونی.

کم کم از بین رفتن جاذبه و احساسات قبلی هم خسته کننده میشه. به تغییر فکر می کنی ، اما اصلا میدونی تغییر یعنی چی؟ در حالی که هنوز گمشدنت رو نپذیرفتی و صرفا دنبال ی مسکن می گردی.اینجاست که ذهن احساسی دوباره برمیگرده. دوباره مپیرسه ، چه معنایی داره؟ به دنبال معنا میگردی.خالیِ ، پوچِ ، بی رنگ تر از اونیه که درکش کنی. اما ذهن احساسی همچنان شبیه به ی بچه ی کنجکاو فکرت رو به بازی میگیره ، چه معنایی داره؟ فایده ش چیه؟

از گشتن و نرسیدن و معلق موندن خسته شدی. از کنجکاوی های بیجای ذهن احساسی خسته ای. دوباره بلند میشی ، گرد و خاک هارو از روی لباست پاک می کنی ، "همه چیزِ" معلق رو تنها میزاری تا سفرت رو شروع کنی. تا بفهمی ، "چه معنایی داره؟" =)

mental breakdownذهن احساسیذهن
تاحالا با وجود محال بودن دوباره دیدنش ، دنبال گمشده ت گشتی؟ می نویسم که گمشدم و پیدا کنم ، شاید بین کلمه های به هم ریخته.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید