ویرگول
ورودثبت نام
NEVISA
NEVISA
NEVISA
NEVISA
خواندن ۲ دقیقه·۵ ماه پیش

متولد آسمان

ادامه

می‌رسید یا شعله‌ای می‌دیدم، تمام بدنم می‌لرزید و از کار می‌افتاد. حتی یک کبریت هم روشن نمی‌کردم، و نمی‌توانستم کنار آتش بنشینم...

کنار هیچ آتشی نمی‌نشستم.

آتش، پلید بود.

آتش خانه‌ام را گرفت. خانواده‌ام را. همه‌چیز را از من گرفت...

«هیس...»، مارا آرام زمزمه کرد وقتی به در نزدیک می‌شد.

«باید سریع بریم و بیایم، فهمیدی آلینا؟»

سرم را تکان دادم. دست‌هایم نزدیک کمرش بود، آماده که بی‌صدا دنبالش داخل شوم. صبر کرده بودیم تا شب فرا برسد، تا سکوت خواب بر خانه سایه بیندازد، بعد حرکت کردیم. برای مارا قرار بود نوک‌تیرهای تازه بسازند—برای تیرهای جدیدش—ولی از آن قول سه هفته گذشته بود و هنوز چیزی تحویل نگرفته بودیم.

من از یک طرف اتاق کم‌نور به آرامی حرکت کردم، مارا از طرف دیگر. شعله‌های خاموش‌شده‌ی کوره هنوز سوسو می‌زدند، آرام و کند، مثل نور ستاره‌هایی گمشده در میان انبوهی از ابر. دلم نمی‌خواست بهشان نزدیک شوم. هنوز از آتش می‌ترسیدم. اما چشمان من به خوبی چشمان مارا در تاریکی نمی‌دید—او یک الف بود، و من برای دیدن به نور نیاز داشتم.

صدای پاهای نرمش را می‌شنیدم که دور اتاق می‌چرخید، در جستجوی چیزی که برایش آمده بودیم، و در همان حال زیر لب از بی‌نظمی کارگاه بد و بیراه می‌گفت. اینکه چطور کسی می‌تواند در چنین ویرانه‌ای کار کند؟ صدای زنجیرهایی که از سقف آویزان بودند، مثل زنگ‌های بادی می‌لرزید، در حالی که او ابزار را روی میزها جابه‌جا می‌کرد، پارچه‌ها را کنار می‌زد و همه‌جا را، از بالا تا پایین، می‌گشت.

من سعی می‌کردم به چشمانم فرصت دهم تا با تاریکی هماهنگ شوند، اما جرأت نمی‌کردم تکان بخورم. مبادا چیزی را بیندازم یا خراب کنم و مأموریت مارا را به هم بریزم. قدم‌به‌قدم به آتش نزدیک‌تر می‌شدم. بسیار آهسته. فراتر از نور آن شعله‌های خُرد، چیزی مرا صدا می‌زد. چیزی از میان آن ذغال‌ها، چیزی که می‌خواست نزدیک‌تر شوم. ذهنم پر بود از خاطره‌ی دهکده‌ای که در آتش سوخت و دودی که ریه‌هایم را پر کرد. اما بدنم بی‌اختیار جلو می‌رفت، به سمت نوری که انگار حتی نمی‌خواست خودش را نشان دهد.

در همان لحظه، چیزی درخشان توجهم را جلب کرد. چیزی آن‌جا کنار ذغال‌ها بود که نباید می‌بود. لحظه‌ای ایستادم. چه کسی چنین چیز زیبایی را در نزدیکی آتش می‌گذارد؟ یا شاید حتی داخلش؟ شاید برایدن فراموش کرده بود، آن‌قدر خسته از کار روزانه که حواسش نبود آن را بردارد. دستم را جلو بردم، می‌خواستم آن چیز درخشان را از نزدیکی آتش

نورکار
۰
۰
NEVISA
NEVISA
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید