اجازه دهید اینگونه ادامه دهم.
گاهی ما در زندگی خود به خودمان آسیب میزنیم. با رفتار و تصمیمات و تفکرات خود، خودمان را هدف میگیریم. فرقی نمیکند که میدانیم یا نه. گاهی این ما هستیم که مسبب همه گرفتاری های خودمانیم. گاهی جرم ما از همه بیشتر است. که دیگر اهمیتی ندارد اگر عالم و آدم را مقصر شرایط خود بدانیم. این چیزی از بار خطا هایمان کم نمیکند.
گاهی این ما هستیم که به دیوار مقابل مان شلیک خطا میکنیم. این گلوله در نهایت کمانه میکند سمت خودمان. وقتی که این تیر به ما اصابت کرد حالا مجروح و دردمند روی زمین میفتیم.
خداوند می آید که همه چیز را درست کند. بر سر بالین مجروح مان حاضر میشود و یک پنس را به داخل زخم مان فرو میکند.
ما درد میکشیم...
پنس را داخل زخم مان میچرخاند تا گلوله را پیدا کند.
ما درد میکشیم...
مدتی طول میکشد و در نهایت گلوله را از بدن مان خارج میکند.
ما درد میکشیم...
روی زخم مان مرهم میگذارد و زخم را میبندد و ما خوب میشویم.
حالا چرا این مثال را زدم؟ برای اینکه شاید اگر الآن زندگی مان درد آور است برای این است که ما به خودمان شلیک کرده ایم و خداوند دارد با پنس دنبال گلوله میگردد تا ما را درمان کند.
گاهی اوقات این درد های زندگی، رنج قبل از خروج گلوله است. دردناک ولی لازم.
این مثال افسردگی است. افسردگی یعنی همان جایی که خداوند دارد دنبال گلوله میگردد و ما درد داریم.
خداوند در نهایت این گلوله را پیدا میکند و ما حالمان خوب میشود.
افسردگی ما در نهایت رو به بهبودی میرود. چرا؟ برای اینکه طبیب این روح دردمند و مجروح، خداوند است.
یکی از قوانین زندگی همین است. گاهی برای اینکه همه چیز درست شود، اول باید همه چیز خراب شود.
گاهی این ما هستیم که آنقدر خشت به خشت زندگی مان را کج و سست چیده ایم که خداوند برای بهبود شرایط مان چاره ای ندارد جز اینکه همه چیز را تخریب صد در صدی کند.
ما بر سر این ویرانی ها بی تابی میکنیم و خداوند را شماتت. در حالی که او تنها میخواهد همه چیز را درست کند.
گاهی اوقات برای اینکه قلب مان احساسات درستی داشته باشد باید بشکند. ما دل شکسته و محزون، نا امید میشویم در حالی که این کار برای التیام قلب مان بهتر است.
گاهی ما رها میشویم. تنها و درمانده به خود میپیچیم در حالی که تنها آدم اشتباهی رفته است که درستش بیاید.
گاهی ما میبازیم. بازنده و سرافکنده دور خودمان میچرخیم در حالی که این کار لطفی است به ما که بتوانیم استراتژی قوی تری را پیدا کنیم.
گاهی از اعتماد ما سوءاستفاده میشود. ما بی پناه و ترسان به گوشه ای میخزیم غافل از اینکه این اتفاق رخ داده است تا ما بتوانیم تکیه گاه مستحکم تری پیدا کنیم.
گاهی تحقیر میشویم. شکسته و خجالت زده خود را از همه مخفی میکنیم. اما نمیدانیم که این ماجرا برای ما اتفاق افتاده است تا از درون، خود را مسلح کنیم و از خودمان آن چیزی را بسازیم که هیچوقت شجاعتش را نداشته ایم.
یادم است بچه که بودم هر وقت مریض میشدم، دکتر یک شربت سفید رنگ گچی برایم مینوشت. بد مزه و تهوع آور بود. اما همین شربت سفید رنگ گچی بد مزه تهوع آور، فاصله مریضی تا بهبودی من میشد.
گاهی فاصله شرایط بد تا خوب زندگی ما وقایعی تلخ است. درست مانند مزه آن داروی سفید رنگ گچی.
بنا بر تجربیات خودم و تا آنجایی که از تجربیات افراد دیگر مطالعه کرده ام، افسردگی یکی از مهم ترین نقاط عطف زندگی است. جایی که قبل و بعد بودنش ما فرق کرده ایم. پس از بهبودی یا پس از بهبودی نسبی از آن، ما شبیه قبلش نیستیم.
درک این موضوع ساده است چرا که درد ها و رنج های زندگی، ما را عوض میکنند. ما بعد از آنها قوی تر میشویم. قدردان تر میشویم. هدفمند تر میشویم و با قدم های استوار تری ادامه میدهیم.
اگر از این بخش نهایی مرا همراهی کردید خواهشم این است که لطف بفرمایید و بخش ها را از اول و به ترتیب مطالعه کنید. حتما به خودتان برای بهبودی زمان بدهید و باور داشته باشید که انتهای این مسیر، ما خوب میشویم :)