ویرگول
ورودثبت نام
سین . ح
سین . ح
خواندن ۵ دقیقه·۲ سال پیش

در ستایش افسردگی: بخش پایانی، هویت واقعی افسردگی که کسی نمیخواست بدانیم

روزی که نوشتن اولین بخش در ستایش افسردگی را شروع کردم، خودم مقتولش بودم. مانند کسی که در عمق ده متری اقیانوس دیگر قادر به حبس کردن نفس خود نبود و کم کم آب، تمام فضای گلویش را پر میکرد.

همیشه با خودم فکر میکردم که برای نجات کسی از سقوط، باید بالای دره باشی. جایی که زیر پایت محکم است تا بتوانی از آن بالا دست کسی را هنگام سقوط کردن بگیری. اینطور که اول باید نجات پیدا کنی که نجات دهی.

یکی از درس های دوران افسردگی این بود که برای نجات حتما لازم نیست در امنیت باشی. گاهی خودت درد و خونریزی داری ولی با همان احوال میروی برای مرهم گذاشتن بر جراحت های فرد دیگری. من، در هنگام سقوط نوشتم. راستش میخواستم قبل از اینکه به زمین برخورد کنم، کار مثبتی کرده باشم.

دوست داشتم اگر کسی مانند من مدتی است که دمخور افسردگی شده است، احساس بی کسی نکند. بداند که تنها نیست.

روزی که درباره خودکشی نوشتم، انتهای حرف هایم از امید گفتم. از اینکه نباید به جان خود تعرض کنیم. هر کس که نوشته ام را میخواند، فکر میکرد که مادربزرگی در حال نصیحت است. ولی کسی نمیدانست چند دقیقه قبل از نوشتن آن بخش، لبه پنجره بودم و داشتم برای پایان دادن به زندگی ام تصمیم میگرفتم.

این اتفاقات، دومین تجربه من از افسردگی بود. از دفعه اول تجربیات زیادی داشتم. پس نوشتم که با هم از این تجربیات برای نجات خود استفاده کنیم.

نوشتم چون ما زخم های روح یکدیگر را نمیتوانیم ببینیم. که اگر دست مان ببرد اطرافیان مان متوجه میشوند ولی اگر سر روح مان هم بریده شود کسی خبردار نمیشود. نوشتم که بگویم یکی از ماموریت های ما این است که به رنج های روحی یکدیگر احترام بگذاریم.

اجازه دهید داستانی تعریف کنم.

وقتی که در بخش خودکشی نوشتم درباره برنامه خودکشی خود حتما با کسی حرف بزنید، چند روز بعدش وقتی که با پدرم، بیرون از خانه تنها بودم از این برنامه با او حرف زدم. مشغول صحبت بودیم که یکی از دوست های پدربزرگم آمد کنار ما. آقای مسنی که رو به روی من نشست و شروع کرد به گپ زدن با پدرم. از بی خوابی های شبانه اش گله میکرد. میگفت که شب ها خوابم نمیبرد. که رفته ام پیش دکتر و او یک خواب آور قوی برایم تجویز کرده است. ناله میکرد که بعد از خوردن این قرص، حال جسمی خوبی ندارد. تصمیم گرفته بود که خودش، دوز خواب آور را کمتر کند. پس از چند دقیقه با همین گله مندی از درد بی خوابی ما را ترک کرد.

بعد رفتنش پدرم عمیق ترین جملات ممکن را به من گفت. گفت میدانی همه آنها که پیر میشوند از بی خوابی گله میکنند. بی خوابی برای شان درد است. مثل همین پدربزرگ میروند برای درمانش و سعی میکنند با دارو مهارش کنند. در حالی که برای این سن، بی خوابی هدیه است. هدیه خداوند به افرادی که زمان زیادی در این دنیا ندارند. یک نعمت است برای شان که حالا که بخش زیادی از عمر خود را سپری کرده اند، به جای خوابیدن زمان بیشتری داشته باشند. بی خوابی به سراغ شان می آید که فرصت جبران داشته باشند. فرصت مطالعه بیشتر. فرصت عبادت بیشتر. فرصت بهتر شدن و نیک تر شدن، حالا که دارند به آخر زندگی خود میرسند. ولی اکثر شان از این هدیه شکایت میکنند.

پدرم گفت گاهی چیزی که ما آن را درد مینامیم، نعمت است.

پس، من نوشتم در ستایش افسردگی؛ چرا که افسردگی را درد روح مینامند ولی بیشتر که نگاهش کنیم آن هم یک نعمت است.

افسردگی می آید و ما را به درون خود میکشد. جایی که ما برای اولین بار میتوانیم ترک های روح مان را مشاهده کنیم.

افسردگی می آید و نقاب مان را از صورت مان برمیدارد تا برای اولین بار، چهره حقیقی خود را ببینیم. که چقدر خسته است. چقدر رنجور و شکسته است. چقدر این منی که میبینم نیاز به مراقبت دارد. چقدر نیازمند توجه است. چقدر گناه دارد. چقدر نیازمند حمایت است.

افسردگی می آید تا درز و شکاف های روح مان را به روی مان بیاورد. جایی که ما با احساسات حقیقی خود، بدون هیچ تحریفی رو به رو میشویم. که چقدر کینه و خشم در دل مان است. که چقدر تنهاییم و شاید همدم میخواهیم. که چقدر رها شده ایم یا خودمان را رها کرده ایم.

افسردگی می آید و موقع فرار، یقه مان را از پشت میگیرد که صبر کن! تا کجا میخواهی از اشتباهاتت و ترس هایت فرار کنی. افسردگی ما را در مقابل چیز هایی قرار میدهد که تمام عمر در حال فرار از آن ها بوده ایم.

افسردگی می آید و یک فیلتر جلوی چشم ما میگذارد. جایی که برای اولین بار چهره واقعی اطرافیان مان را میبینیم. که چقدر آن خانواده ای که دوستش ندارم، دوستم دارند. یا که چقدر آن آدمی که فکر میکردم مال من است، مال من نیست. که چقدر برخلاف آنچه تا الآن قبول داشتم، مناسب من نیست. که چقدر نیاز است که رهایش کنم تا برود. حتی اگر قلبم شکسته شود. این بهتر است تا بودن در کنار کسی که هم قد و اندازه قلب من نیست.

افسردگی می آید و سرعت زندگی مان را آهسته تر میکند. جایی که در لا به لای این تصاویر آهسته، قوی ترین ادراکات زندگی خود را تجربه میکنیم.

افسردگی می آید و مانند معلم های سختگیر به طرف مان گچ پرتاب میکند که حواست را جمع کن. جمع خودت، جمع زندگی ات.

افسردگی می آید تا درس هایی را به ما بدهد که تا قبل آن باید یاد میگرفتیم و نگرفتیم.

او می آید که ما را متوجه کند. متوجه چیز هایی که باید تغییر کنند و ما با همه سختی باید تغییر شان دهیم.

می آید که توجه ما را به چیز هایی جلب کند که مدت ها متوجه آن ها نبوده ایم.

می آید و ما را کشان کشان جلوی آینه میبرد. جایی که برای اولین بار میفهمیم چقدر با آن کسی که در آینه است بیگانه ایم. چقدر دوستش نداریم. چقدر از ظاهرش ایراد میگیریم. او می آید که ما را کمک کند خودمان را بغل کنیم. که پا در میانی کند که با خودمان آشتی کنیم. که یادآوری کند ما فقط خودمان را داریم پس باید خودمان را دوست بداریم.

افسردگی سخت است، درست. تلخ است، درست. گاهی زشت است، درست.

افسردگی کمی بیرحم است، درست. سختگیر است، درست. دوز ماندگاری اش طولانی است، درست.

ولی دقیق تر که نگاهش کنیم مهربان هم هست. دلسوز هم هست. غمخوار هم هست.


ادامه بخش پایانی

ورژن دیگر در ستایش افسردگی

افسردگیدر ستایش افسردگیدرمان افسردگیآگاهی از افسردگیشناخت افسردگی
تهش آسمون آبیه؛ تهش ما خوب میشیم https://t.me/In_praise_of_depression
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید