سین . ح
سین . ح
خواندن ۶ دقیقه·۲ سال پیش

در ستایش افسردگی: بخش دهم، تنها متحد ما در درمان افسردگی

الآن ساعت 6 صبح است و من در راه دانشگاهم.  دیدم بهتر است به جای خوابیدن در مترو بخش بعدی را بنویسم و در فرصتی بین کلاس های امروز، آن را منتشر کنم.

کجا بودیم؟!

گفتم بر اساس آنچه تجربه کرده ام، دومین راه درمان افسردگی در یک واژه خلاصه میشود؛ بخشیدن. که این بخشیدن شامل 3 نوع بخشش بود که نوع اول را در بخش قبل بیان کردم که آن را میتوانید در اینجا مطالعه کنید :)

نمیدانم چرا حس کردم دارم شبیه یکی از اساتیدم حرف میزنم؟

باری؛ نوع دوم بخشش، بخشیدن خودمان است. شاید سخت ترین قسمت ماجرا هم همین باشد. زیرا ما هر چقدر که برای دیگران بخشنده ایم، همانقدر برای خودمان کینه ای های بدقلقی هستیم.

بخشیدن خودمان سخت است چون برای این کار لازم است ابتدا گذشته مان را رها کنیم و همین است که دشوارش میکند. برای خیلی هایمان گذشته واقعیت عینی تری تا همین حالا دارد.

بسیاری از ما آنچه که الآن هستیم، حاصل همین گذشته است. که بسیاری از درد های شانه هایمان برای بار های سنگین گذشته است. که ما میخواهیم گذشته را رها کنیم، اوست که ما را رها نمیکند. که ما در شکار خاطرات هستیم.

اینها را میگویم فکر نکنید من اینگونه نیستم. اتفاقا من و گذشته ام هر روز دست هایمان را دور گردن هم می اندازیم و به هم میگوییم هی رفیق! بیا امروز هم گند بزنیم به حال (زمان حال را میگویم).

ورای همه اینها، من هم در چنگال گذشته ام. همین حالا که در حال نوشتن هستم گهگاهی از پنجره مترو به بیرون نگاه میکنم و در دلم چیزی میگوید اگر در گذشته ات این تصمیمات را نمیگرفتی الآن جای بهتری بودی. میگویم به خودمان، به همه مان، به یکایک مان که گذشته را حتی خدا هم نمیتواند تغییر دهد. که چقدر هر روز به خودم بگویم تقصیر توست؟ این چیزی را عوض نمیکند.

که الآن یقه خودم را بگیرم و خودم را خفت کنم کنج دیوار، از جیبم چاقو در بیاورم و بگذارم بیخ گلوی خودم که تو کردی؛ تو این تصمیم را گرفتی. تو آنجا رفتی. تو پای فلانی را به زندگی ات باز کردی. تو اینگونه درس خواندی یا آنگونه درس نخواندی. تو...تو...تو.... تو همه ما را به اینجا رساندی.

هیچ چیز تغییر نمیکند.

که حتی اگر با آن چاقو سر خودم را ببرم باز هم همه چیز دست نخورده به قوت خود باقی میماند.

در تمام ثانیه های زندگی ام به دنبال فرصتم که شاید بتوانم چیزی را در گذشته اصلاح کنم. ولی نبود. نیست. نگردید. گذشته را حتی خدا هم نمیتواند تغییر دهد.

پس چه چاره دیگری برای مان مانده است؟ پذیرش گذشته و بخشیدن خودمان.

پذیرش گذشته با همه خاطرات و اتفاقات زشت و بد ترکیبش. با همه آدم هایی که سهمی از آن داشتند. با همه تصمیمات و ماجرا هایی که ما در آن رقم زدیم.

و بخشیدن خودمان با همه اهمال کاری هایمان. همه اشتباهات و ندانم کاری هایمان. با همه شکست ها و نرسیدن هایمان.

که همه ما هر چقدر هم به خود مفتخر باشیم باز هم لکه سیاهی در گذشته مان است که باید راز سر به مهر باشد. که همه ما با این وسعت از تفاوت ها، در داشتن اشتباهات جور و واجور در گذشته هایمان مشترکیم.

کم کم دارم به ایستگاه آخر میرسم. ادامه این بخش را اگر بتوانم در ساعت استراحت بین کلاس های امروز کامل میکنم...

خب الآن ساعت 15:13 ظهر است و چون کلاس آخرم تشکیل نشد (منت خدای را) در راه بازگشت هستم. طبق معمول هم با همراه همیشگی، جناب مترو. ادامه این بخش را در لا به لای صدای فروشنده های مترو، مابین تبلیغ پودر جرمگیر نانو تا کلیپس و گل سر مینویسم.

دوباره نوشته ام را تا اینجا خواندم و دیدم که چقدر سخت است بخشیدن خودمان؛ که چیزی در درون ما برای بخشیدن بسیار مقاومت میکند.

بگذارید اینگونه خودمان را قانع کنم. اگر فکر میکنید در گذشته تصمیم اشتباهی گرفته اید، این قضاوت برای الآن شماست نه شمایی که در گذشته بودید.

شاید شمای گذشته، چاره ای نداشته است. شاید تحت فشار بوده است. قطعا به اندازه الآن شما تجربه نداشته و حتما بینش اکنون شما برایش وجود نداشته است.

شمای گذشته با همه خطاهایش بی گناه است که اگر هم نباشد همه ما حق اشتباه داریم.

و اگر قرار است خودمان را ببخشیم باید برای خودمان این حق را قائل باشیم.

متهم کردن خودمان به همه فجایع زندگی چیزی را بهتر نمیکند. با مجرم دانستن خودمان بازی را عوض نمیکنیم. اینکه برای خود حکم ببریم، هر چند عادلانه، حالمان را بهتر نمیکند.

پس بیایید برای خودمان قاضی رئوفی باشیم. بیایید چشم مان را روی مدارک جرم خود ببندیم و حکم عفو خود را صادر کنیم.

در تمام این مدت خودم را گوشه کوچه ای تاریک و بن بست خفت کرده بودم. به اشتباهاتم، تصمیمات غلطم و نوع رفتارم با آدم های اطرافم که فکر میکردم گلویم را بیشتر فشار میدادم. اینکه در انتها خودم را خفه میکردم هم چیزی را حل نمیکرد. متاسفانه ما دم دست ترین فرد زندگی مان برای انتقام گرفتن هستیم ولی حتی اگر این زخم های انتقام کاری باشد؛ باز هم چیزی تغییر نمیکند.

اصلا بیایید یک گور دسته جمعی درست کنیم. همه مان، خود های خطا کارمان را به آن پرت کنیم. آخرش چه؟ هیچ...

تغییر شرایط جایی آغاز میشود که چاقو را از زیر گلوی مان برداریم. به جای حسرت خوردن، به جای افسوس، به جای هزاران آهی که مثل دود ریه هایمان را پر کرده است؛ خودمان را ببخشیم و در آغوش بگیریم.

میدانم؛ میدانم چقدر میتواند دشوار باشد. خودم هم از خودم خوشم نمی آید که بخواهم خودم را بغل کنم. اتفاقا دوست دارم خودم را با تمام زورم هل بدهم که عقب برود و بهم نخورد که چندشم شود. ولی چاره ای نیست. این صلح باید برقرار شود.

با بخشیدن خودمان، در برابر افسردگی با خود متحد میشویم. و مایی که ما را دارد بسیار قوی تر است.

الآن که دیگر قطار دارد به ایستگاه آخرش میرسد، بسیار خسته ام. دوست دارم زمان را ثابت نگه دارم. روی همین صندلی مترو تا ساعت ها بخوابم و به این فکر نکنم که فردا باز هم ساعت 8 صبح کلاس دارم.

باری؛ بسیاری از ما در گذشته مان نقش خود را درست بازی نکردیم. شاید بد انتخاب کردیم. بد عمل کردیم. بد راه رفتیم یا در راه بدی رفتیم. یا که در راه بدی، بد راه رفتیم. ولی گذشته، گذشته. دیگر دست مان بهش نمیرسد. مثل شب های پرستاره، برویم روی نوک انگشتان مان. دستمان را هم که دراز کنیم، هرچقدر هم که بلند ولی به ستاره ها نمیرسد.

بیایید گلوی خود را رها کنیم. گذشته را مانند قاضی های دادگستری نبینیم. به چشم معلم ها نگاهش کنیم. اگر انتخاب بدی داشتیم، الگو بگیریم. اگر رفتار خطایی کردیم، درس بگیریم. اگر چیزی را نمیدانستیم، یاد بگیریم. و از تمام این ها برای ساختن امروز و فردایی استفاده کنیم که در آن ما دیگر مجرم پای طناب دار نیستیم. ما پیروزیم. ما درستیم و جای بهتری هستیم.

امیدوارم بتوانم؛ امیدوارم بتوانید.

ادامه دارد...

ورژن دیگر در ستایش افسردگی

درمان افسردگی
تهش آسمون آبیه؛ تهش ما خوب میشیم https://t.me/In_praise_of_depression
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید