الآن که در حال نوشتن این بخش هستم، در کتابخانه دانشکده نشسته ام. هم زمان هم مینویسم و هم شیرکاکائو میخورم که برای کلاس بعدی تجدید قوا کنم. راستش را بخواهید من را در دانشگاه با شیر کاکائو هایم میشناسند. همه میگویند ما وقتی که شیر کاکائو میبینیم یاد تو میفتیم و من فکر میکنم چرا شیر کاکائو؟!
نه واقعا چرا شیرکاکائو؟!
میگویم که بعدش بگویم نتیجه درس خواندن در رشته ای که به آن علاقه ای نداری همین میشود. به عنوان یک عضو تحصیل کرده و مفید در جامعه، تو را با شیر کاکائو میشناسند.
البته شما که غریبه نیستید الآن باید سر کلاس تربیت بدنی میرفتم. ولی پیچاندم. حسی در اعماق وجودم میگوید کار اشتباهی کردی که کلاست را پیچاندی ولی چون در اعماق وجودم است خیلی مهم نیست که چه میگوید.
باری، امروز در کلاس ساعت 8 صبح لا به لای جزوه برداری از حرف های استاد و ترکیب کردن آن ها با مطالبی که روی تخته نوشته شده بود به این فکر میکردم که چقدر دوست دارم یک کاری انجام دهم. که مغزم را از سرم دربیاورم. خوب بررسی اش کنم و سپس با تمام قدرت با پرتاب تک دست بسکتبال از پنجره به بیرون پرتش کنم.
اگر پرت شد و در میدان دیدم بود، باز هم برمیدارمش، نگاهش میکنم و دوباره با قدرت بیشتری پرتابش میکنم. انقدر این کار را انجام میدم که دیگر در میدان دیدم نباشد. بعد با سری خالی از هر فکر و خیالی زندگی میکنم.
به عنوان یک دانشجو بخش عمده ای از روز من در مترو، بی آر تی و لا به لای دست و پای جمعیت میگذرد. آن بخش کوچک دیگر هم در تلاش و دویدن برای رسیدن به مترو و بی آر تی هستم.
فارغ از همه سختی ها و خستگی هایی که تحت فشار قرار گرفتن بین همه افرادی که خودشان هم تحت فشار هستند دارد، تردد با مترو یک دنیایی است برای خودش. اینکه میتوانی به خوبی فکر کنی و اینگونه دیگر فشاری حس نمیکنی. یک استراتژی هوشمندانه.
امروز انقدر حجم افکارم زیاد بود که احساس کردم دوست دارم خودم را به جلوی ماشین های خیابان پرت کنم.
هر روز صبح که از خواب بیدار میشدم و راهی ایستگاه های مترو، یک ابر تیره و بارانی روی سرم می آمد. من با بی میلی و بی حسی صدای خانمی را میشنیدم که میگفت:(( ایستگاه بعد فلان جا، مسافرانی که قصد ادامه مسیر به سمت.......)) و منتظر بودم در ایستگاه مورد نظر پیاده شوم و به دانشگاه بیایم.
امروز، من این ابر سیاه را بالای سر خیلی ها دیدم.
خانم های کارمندی که خسته و بی حوصله به سر یکدیگر فریاد میزدند که بتوانند روی صندلی بنشینند. آقایان بی رمقی که دنبال نان بودند و برای اینکه به موقع به سر کار خود برسند و جریمه نشوند، که همان اندک حقوقی که میگیرند از جیب شان نرود، وارد واگن خانم ها شده بودند و خانم ها سرشان داد میزدند و آنها هم سرشان را پایین انداخته بودند.
البته ورود به واگن خانم ها کار درستی نیست ولی نمیدانم چرا من دلم نمی آمد اعتراضی کنم. شاید چون ابر های سیاه و بارانی بالای سرشان را میدیدم.
تعداد آدم بزرگ های خوش حال، خیلی کم است. انگار همه مان شاد بودن را جایی در کودکی مان جا گذاشته ایم. تعداد آدم هایی که صبح ها وقتی چشمان شان را باز میکنند پر از هیجان و شور زندگی هستند در آمار من مقدار ناچیزی را نشان میدهد. انگار هیجان و شور زندگی مال صبح های روز اردو های مدرسه مان بود.
تعداد آدم های راضی و خوشبخت روز به روز در این کشور کم میشود انگار رضایت و خوشبختی هم برای ایران تحریم شده است.
ولی آیا واقعا زندگی چنین است؟ آیا خداوند ما را آفریده و رها کرده است که تنها در مقطع کوتاهی به نام کودکی حال دل هایمان خوب باشد؟ که بعدش نباشد؟ یا کم باشد؟
من درباره این سوال هر روز فکر میکنم. هر باری که فشار جمعیت داخل مترو من را شکل اسلایم میکند با خودم فکر میکنم که آیا زندگی واقعا همین است؟
و هر بار تنها یک جواب دارم. نه! (همینقدر قاطعانه)
زندگی این نیست. اینکه جمعیت غمگین های بازنده زیاد است دلیل نمیشود همه ما محکوم به غم و باخت باشیم.
اما در بین همه تمایل هایم برای رسیدن به فرمول سری خوش حالی و رضایت، زندگی هم بی خیال نمیشود. و زندگی سخت است. و ما ساکنین سیاره رنج هستیم. همه ما فارغ از هرگونه تفاوتی در یک چیز مشترکیم. ما انسانیم و انسانیم به رنج هایمان. به شکست هایمان. به دویدن ها و زمین خوردن هایمان. ما انسانیم به رنج بودن مان. به غم ها و دلتنگی هایمان. به نکشیدن های بدن هایمان. به درد ها و بیماری هایمان. ما انسانیم به نیاز هایمان. به دوری ها و انتظار هایمان. به نداشتن هایمان. به قهر ها و دلتنگی هایمان. به عشق و فراق هایمان.
ما انسانیم و انسان ها رویین تن نیستند. و کسانی که رویین تن نیستند، درد را حس میکنند.
ما انسانیم و انسان ها ماشین حساب نیستند. و کسانی که ماشین حساب نیستند، اشتباه میکنند.
کسی را میشناسید که وقتی زلزله می آید برود و با مشت روی زمین بکوبد تا زلزله متوقف شود؟ خنده دار نیست؟ این کار ها حتی برای ابر قهرمان های مارول هم قفل است.
کسی را میشناسید که هنگام سونامی با فوت بتواند امواج سهمگین را به اقیانوس برگرداند؟ نه! (همنقدر قاطعانه)
انسان به همین اندازه که در برابر نیروی عظیم طبیعت نمیتواند مقاومت کند، در برابر رنج های زندگی هم نمیتواند. که یک جایی باید دست از مقاومت برداریم. یک جایی باید شمشیر هایمان را رها کنیم و نجنگیم در جنگی که شانسی برای مان نیست. که غم ها هرچقدر ناخوشایند، بخشی از وجود ما هستند. همانطور که درد ها که رنج ها که شکست ها.
یک جایی باید بپذیریم که پذیرش یعنی این میدان نبرد، جای ما نیست. که اصلا نیازی به نبرد نیست. که غم دشمن نیست. بخشی از ماست و همان قدر که شادی محترم است، غم نیز هم. که هرچقدر آسایش محترم است، درد نیز هم.
که ما حق داریم یک روز هایی خوب نباشیم. و اگر این چنین است یعنی همه چیز درست است. که باید همین گونه باشد.
که ما حق داریم اشتباه کنیم. که دست گل به آب بدهیم. که روز هایی کارمان بی نقص نباشد.
ما حق داریم گریه کنیم و این اشک ها زیبایند و قابل احترام.
که حق داریم گاهی اوقات عصبانی باشیم. که از دنده چپ بیدار شویم. که صدای مان گاهی از حد معمول بالا برود.
که این زندگی، چنین است. که هرچقدر پایین دارد بالا هم دارد. که این زمین برای مان ناهموار است ولی سرسره هم دارد. که اگر الآن سخت است، آسان هم میشود. که اگر این صفحه گریه دار است صفحه بعدش نه حتما فصل بعدش کلی خنده دار است.
که اگر الآن رنجور و خمیده هستیم فردا نه پس فردا حتما نوک ساقه هایمان ابر ها را رد میکند.
که اگر اکنون رها شده ایم و تنهایی دارد گازمان میگیرد صبح روز بعد نه، روز بعدش حتما برای بودن کنارمان باید نوبت قبلی بگیرند.
آمدم در بین این دو نیمه کلاس بگویم، الآن برایم همه چیز در بدترین حالت ممکن است. که خسته ام، سردرگمم و بیچاره ام. که این صفحه از داستانم هیچ چیز جالبی ندارد. که اگر مثل منی، دوست خوب منی.
دوست خوب من، فردا نه پس فردا حتما داستان مان به اوج خودش میرسد.
که تا آن روز بیا امیدوار باشیم و نیک. که نیکی بزرگ ترین رد پای ماست. که به یقین، نیکان در نعمت اند.
ادامه دارد...