ویرگول
ورودثبت نام
سین . ح
سین . ح
خواندن ۶ دقیقه·۲ سال پیش

در ستایش افسردگی: بخش چهارم، وقتی افسردگی درمانگر ما میشود

امروز در بین چندین روز گذشته نسبتا حال بهتری دارم. چون وقتی که صبح چشم هایم را باز کردم، مشکلی با بیداری نداشتم. روز های قبل هنگامی که نور اتاق به چشمانم اشاره میکرد که باز شود، انگار یکی از کارگران شهرداری با بیل رویم آسفالت می ریخت. و بعد با همان بیل کتکم میزد.

اینکه اصلا چرا روزی یک غریبه آمد، زد روی شانه ام و وقتی برگشتم بهم گفت:(( سلام، افسردگی هستم. خیلی از آشنایی شما خوشبختم )) را نمیدانم.

اما چیزی که میدانم این است که افسردگی به یک باره از ناکجا آباد جلوی پایمان سبز نمیشود. که به صورت تصادفی به ما برخورد کند. که بخوریم به هم و وسایل مان روی زمین بریزد.

بسیاری از افرادی که اختلال افسردگی را به صورت حاد آن تجربه کردند اینگونه میگویند که قبل از همه این ماجرا ها، سرنخ هایی از وجود افسردگی را در زندگی خود پیدا میکردند. مانند اثر انگشتی یا رد پایی. که افسرده نبودند ولی انگار افسردگی بیخ گوش شان بود.

من هم در گذشته ام چندین بار اثر انگشتش را روی خاطراتم دیدم.

از کودکی، پررنگ ترین حس وجودم غم بود. درست شبیه شخصیت آبی در انیمیشن درون و بیرون. کوچک و تپل و غمگین.

شاد که بودم ناگهان ناراحتی، از پشت در می آمد، آب نبات هایم را میگرفت و موهایم را میکشید.

و استرس؛ استرس می آمد و با یکدیگر ناخن هایمان را میجویدیم. مسابقه چه کسی زودتر ته مدادش را با دندان گاز میگیرد.

من بزرگ شدم. غم و استرس هم بزرگ شدند. ما هم سن بودیم. شاید من یکم بزرگ تر.

به یاد دارم یک سالی در مدرسه، وقتی همه زندگی ام در نمره 20 گرفتن خلاصه میشد، صدایی در گوشم گفت: ((تو سه شنبه هفته بعد میمیری))

حرف صدا را باور کردم. خوش حال شدم و شروع کردم به نوشتن وصیت نامه. نه از مردن میترسیدم و نه ناراحت بودم که چرا قرار است بمیرم. میدانستم آن طرف همه چیز بهتر است.

سه شنبه رسید ولی فرشته مرگ به سر قرار نیامد.

رفتم و وصیت نامه را پاره کردم.

هنوز هم نمیدانم چرا آن روز، فرشته مرگ را ندیدم. بعد ها فهمیدم این موضوع که حس کنی قرار است در روز و ساعتی خاص بمیری، یک سر نخ و یکی از تجربیات نسبتا شایع افرادی است که بعد ها دچار افسردگی میشوند.

من باز هم بزرگ شدم. سال دوم دانشگاه، جایی بود که رسما افسرده به حساب می آمدم. دیگر خبری از اثر انگشت نبود. افسردگی آمده بود با چندین چمدان که بماند.

اقامتش در زندگی ام 6 ماه طول کشید. البته این 6 ماه، هر روز در فاصله نیم متری من بود. دستش را انداخته بود به دور گردنم و بهم لبخند میزد. بعد از آن 6 ماه هنوز هم بود. ولی خیلی کمتر. مثلا هر چند روز یا هفته در میان، می آمد تا دلتنگش نشوم خدایی ناکرده.

نکته بسیار مهمی که وجود دارد این است که افسردگی، قابل بازگشت است. هر بار هم ممکن است در دوز متفاوتی خود را نشان دهد.

باری، از کلاس پنجم ابتدایی دوست داشتم که روانشناس شوم. فکر میکردم بسیار در این حرفه میتوانم خوب عمل کنم. عاشق حفظ کردنی ها بودم. عاشق اینکه بتوانم با حرف هایم کار های بزرگ کنم. از همان هایی که مردم حرف هایم را بندازند دور گردن شان و برای شنیدن آن از من تشکر کنند.

ولی رشته تجربی را انتخاب کردم. از همان هایی که چون شاگرد درس خوانی هستی پس باید دکتر بشوی. تجربی میخواندم ولی حواسم به صحبت های معلم کلاس بغل بود که روانشناسی و فلسفه را به انسانی های مدرسه درس میداد.

زمان کنکور رسید و من همچنان از همان هایی بودم که درس خوان ها باید دکتر شوند. از یک جایی به بعد فراموش کردم آرزویم چه بود. من چون درس خوان بودم محکوم بودم به تلاش برای بهترین رشته های دانشگاهی علوم تجربی.

من هیچ وقت روانشناس نشدم. اما هنوز هم یک جایی از قلبم برای رویایی که واقعیت نشد درد میکند. که دلتنگ است و بهانه گیر. که هر روز که از خواب بیدار میشوم آن کارگر شهرداری در حالی که رویم با بیل، قیر و آسفالت میریزد با فریاد میگوید: ((همه چیز بهتر بود اگر تو این گونه رفتار نمیکردی.))

و من هر روز یقه خودم را گرفتم و با خودم درگیرم. من هم همان حرف ها را تکرار میکنم. همه چیز بهتر بود اگر آنگونه رفتار نمیکردم.

نوشتم در ستایش افسردگی، چون افسردگی نفرین نبود. مهمان پر زحمتی بود ولی عذاب نبود.

افسردگی، سخت بود ولی بی رحم نبود. افسردگی برای دلیلی آمده بود.

افسردگی... برای... دلیلی... آمده بود.

نوشتم در ستایش افسردگی چون که گاهی افسردگی با چمدان، زنگ خانه مان را میزند که بیاید داخل و کم کم خبر سوگواری بزرگی را بدهد. که بگوید تو در جای اشتباهی هستی. که برای چیزی تلاش میکنی که رویای تو نیست. هدفی که برای تو نیست. که می آید در حین چای نوشیدن عصرگاهی بگوید تو نباید اینجا باشی. خودت را حیف نکن.

و چند نفر از ما یک جایی، لا به لای خاطرات گذشته رویایش را جا گذاشته است؟ که چند نفر از ما هنوز دلتنگ رویایی هستیم که واقعیت زندگی مان نشد؟ که هیچوقت حتی مطرح نشد؟ که ما نمیدانیم شاید اگر آنگونه رفتار نمیکردیم همه چیز بهتر بود.

که چند نفر اگر روزی افسردگی روی سرمان دست کشید، آهسته در گوش مان گفت این رویای تو نیست. برو دنبال چیزی که قلبت میگوید؟

که چند نفر از ما به خاطر شرایط جامعه، به خاطر صفر های طولانی دلار، به خاطر محدودیت ها، مغز های پوسیده ای که تلاش داشتند رویای مان را بگیرند و پاره اش کنند؛ قید آرزو هایمان را زدیم؟

که چند نفر از ما قربانی سیستم آموزشی ویرانی شدیم که هزاران استعداد زیر مخروبه هایش داشت جان میداد؟

که این جایی که هستی حالت خوب است؟ راه را درست آمدی؟ پشیمان نیستی؟

که همه آن هایی که با سنگ، رویا هایمان را میزدند الآن کجا هستند؟ که ما تا زیر گلو هایمان در مسیری هستیم که مال ما نبود.

من یک سر آمدم که بگویم اگر الآن جایی هستی که دوستش نداری. که صبح ها وقتی صدای آلارم گوشی ات را میشنوی فکر میکنی قرار است دوباره به زندگی تبعید شوی. اگر تو هم رویایی داشتی که یک جایی بی خیالش شدی؛ تنها نیستی.

همه ما قربانی سیستمی بودیم که در آن هیچ جایی برای آرزوی های مان نبود. همه ما قربانی جامعه ای بودیم که اگر هم آرزویی برایمان باقی مانده بود، صفر های دلار تا آخرین تکه اش را میدرید. شاید ما بی گناه بودیم. که واقعا ما بی گناه بودیم.

به گمانم وقت آن رسیده است که هر کدام از ما یقه خودمان را ول کنیم. انگشت اتهام مان را از روی خودمان برداریم و خودمان را ببخشیم. الآن که این ها را مینویسم خودم هم یقه ام را بعد مدت ها رها کرده ام. که درست است هیچوقت روانشناس نشدی ولی بی گناه بودی. که منِ رنجورِ ناامید، بیا یک فرصت دیگر به خودت بده. که شاید یک روزی، حرف هایت حال کسی را خوب کرد. که شاید روزی، تو هم در واقعیتی که یک زمانی رویایت بود زندگی کردی. که شاید اینجا آخر کار ما نباشد.

ادامه دارد...

ورژن دیگر در ستایش افسردگی


در ستایش افسردگی: بخش سوم، راهنمای کامل یک خودکشی تمیز

افسردگیبخشیدن خوددرمان افسردگیدوست داشتن خوددر ستایش افسردگی
تهش آسمون آبیه؛ تهش ما خوب میشیم https://t.me/In_praise_of_depression
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید