مامان بزرگ پله ها رو اومد بالا و دید که در قفله پس در زد.
ویولت :« از اینجا برو»
مامان بزرگ:« لطفا در رو باز کن می خوام باهات حرف بزنم»
ویولت با لحنی عصبانی واعتراض گفت:« باشه می دونم کارم اشتباه بود، قبول؟»
مامان بزرگ که قانع نشده بود دست کرد تو موهاش و سنجاق سرش رو درآورد و در رو باز کرد و وارد شد . ویولت که از این کار مادربزرگ خوشش نیامد چرخید سمت دیوار که صورت گریان اش رو کسی نبینه.
مامان بزرگ کنار تشک نشت و ویولت رو ناز کرد.
ویولت نشت:« اگه منو دوست ندارین .... و اگه باعث دردسرم پس پس ... چرا منو نگه داشتین؟ چرا به یتیم خونه ندادینم ؟ مطمینم اونجا زندگی بهتری داشتم»
مامان بزرگ باورش نمی شد ویولت همچین حرفی بزنه.
ویولت بغض گلوشو گرفته بود. مامان بزرگ محکم ویولت رو بغل کرد:« عزیزم اصلا اینجوری نیست » و موهاش رو نوازش کرد. ویولت بغضش ترکید و محکم مامان بزرگ رو بغل کرد. مامان بزرگ از حرف ویولت خیلی ناراحت شده بود:« ما عاشق تویم و اصلا هم دردسر درست نمی کنی. ما هیچ وقت تو رو نمی دیم بره.» ویولت آروم گفت :
« واقعا؟»
مامان بزرگ گفت :« بله هم تو و هم مکس. می دونم بعضی اوقات اذیتت می کنه ولی اون هم خیلی ناراحته و همه ی اینها از سر حسودی و بچه بازیشه»
-آخه بابا ...
-بابات هم همینطور
و ویولت محکم مامان بزرگ رو بغل کرد :« ممنون»
بابا اومد تو و دم در وایساد:« مکس حالش خوبه. سرش یکم زخم شده بود که باند پیچیدم دورش» هیچی جواب نداد. بابا یک قدم اومد جلو :« ویولت ببین.... من » ویولت گفت :«شششششششش» بعد پاشد و هیچکس فکر اش رو نمی کرد که همچین کاری کنه. اون دوید بغل باباش و باباش رو بغل کرد و گفت :« من که نمی دونم راجب چی حرف می زنه » و سرش رو بالا کرد و یه لبخند گنده تحویل باباش داد . و باباش هم محکم بغلش کرد و چرخوندش .
بعد ویولت رفت پایین تا از مکس معذرت خواهی کنه. در اتاق بسته بود. در رو باز کرد ولی باز نشد چون قفل بود! ویولت در زد. مکس گفت :« چی می خوای!» ویولت گفت :« در رو باز کن » مکس با بی حوصلگی گفت :« فکرشم نکن» ویولت دوباره گفت:« برای عذرخواهی اومدم» مکس گفت :« نیازی نکرده » ویولت که قانع نشده بود از زیر در یک پاکت نامه داد تو. مکس پاشد و پاکت و باز کرد و نامه رو خوند. بعد در رو باز کرد و لبخند واقعی گنده ویولت رو دید چیزی که خیلی وقت بود ندیده بود. ویولت مکس رو بغل کرد .
اون روز تازه همه چیز مثل قبل شده بود که یک دفه یک اتفاقی افتاد.