دل آرا
دل آرا
خواندن ۹ دقیقه·۲ سال پیش

صدای دریا - قسمت اول

صدای دریا

نویسنده : دل آرا

فصل ۱ : جای که همه چیز شروع می شود

این داستان راجب یه دختره . دختری به اسم ویولت که توی یه فانوس دریایی با بابا ، مامان بزرگ و داداش کوچک تر اش زندگی می کنه . ویولت موهای مشکی ، بلند و صافی داره با چشم های ابی .اون یه دختر اروم و ساکته که از شلوغی بدش می یاد و باعث می شه سرش درد بگیره ، اون خیلی هم کم حرف می زنه برعکس داداشش مکس. مکس خیلی شیطونه و از دیوار راست هم بالا می ره . هیچ وقت نمی شه جلوی حرف زدنش رو گرفت یا یک جای صاف و اروم بیشتر از ۵ دقیقه بشینه و ویولت ازش متنفر بود چون اون همش ویولت رو اذیت می کرد و تازه همه عاشق مکس بودن و هیچکی ویولت رو جدی نمی گرفت یا یک جوری رفتار می کردن که انگار اونجا نیست. مکس همیشه کار های بدش رو تقصیر ویولت می انداخت و ویولت بیشتر روزهای هفته تو شیرونی بالای خونه شون ( که خیلی تاریک و وحشتناکه ) داشت به خاطر کاری که نکرده تنبیه می شد. مکس همیشه به ویولت می گه روح چون اون خیلی آرومه و هرباری که مکس به ویولت می گفت روح ویولت دلش می خواست یک مشت محکم بزنه تو صورتش اما نمی کرد.

و راستی یک چیزه دیگه که هیچکی ازش خبر نداره ......

................

.............

........

ویولت حس آمیزی داره (در هم آمیختگی حس ها ) مثلا وقتی صدای جیر جیر لاستیک ماشین رو می شنوه رنگ قرمز – نارنجی می دید یا با بو کردن چیزی صدای اون رو هم می شنید که البته موسیقی بود و شاید برای همین هم بود که از اجتماع بدش می اومد چون پر از ادم ، بو، صدا و رنگ بود و با دیدن یا شنیدن ان ها کلی رنگ، صدا و بو رو حس می کرد .

امروز روز تولد ویولته تنها روزی که ویولت احساس می کنه ( خیلی کم ) که یکم مورد توجه قرار گرفته . صبح مکس دوید توی اتاق و پرید روش و داد زد :« پاشو روحی جون امروز تولدته .... البته مگه روح ها هم تولد می گیرن» ویولت یکهو بیدار شد و وحشت زده به داداشش خیره شد. وقتی داداشش حرف می زد رنگ خاکستری بالای سرش می دید. داداشش رو انداخت پایین و پتو رو کشید رو سرش:« آخ.... پاشو دیگه ! تنبل تنبل تنبل تنبل تنبل تنبل تنبل» مکس که دید جواب نمی ده یک کتاب بزرگ برداشت و زد تو سر ویولت! ویولت جیغ خفه ی کشید و سریع سیخ شد و با عصبانیت به داداش عصاب خورد کنش نگاه کرد اما اون داشت می خندید :« وای خیلی خنده دار بود ...... فقط باید قیافه ات رو ببینی ! رو کله ات توپ در اومده » و باز هم خندید. ویولت از تخت اومد پایین و بالای داداشش که داشت رو زمین غلط می خورد وایساد و با عصبانیت بهش چشم غره رفت. مکس دیگه نخندید . ویولت نصف چشم سمت چپ اش قرمز شده بود. مکس که حصابی ترسیده بود دوید بیرون و همینجوری که داشت می رفت با ترس داد زد :« بیااا... صبحانههه»

ویولت خودش رو توی اینه دید. واقعا وحشتناک شده بود. سرش رو تکون داد و دوباره توی آینه نگاه کرد. چشمش عادی شده بود ولی بالای سرش یک قلمبی گنده درست شده بود. یکم سرش رو ماساژ داد و چشمش افتاد به عکسی که روی پاتختیش بود. عکس رو برداشت و نشست روی تختش. عکس خانوادگی شون بود قبل از اینکه مامانش رو از دست بده. وقتی که ویولت ۶ سالش بود و مکس ۳ سالش. وقتی که همه شاد بودن.

مامان بزرگ روی صندلی نشسته بود و مامان و بابا بالای سرش ، بابا یک دستش رو گذاشته بود روی شونه مامان بزرگ و یک دست دیگر اش رو حلقه کرده بود دور شونه ی مامان ، مامان یک دستش رو پشت کمر بابا حلقه کرده بود و یک دست دیگه شو روی شونه ی ویولت ، ویولت جلوی مامان وایساده بود و یک دستش روی دست مامان و دست دیگه اش هم به مکس که رو پای مامان بزرگ نشسته بود و مامان بزرگ دست اش رو دور مکس حلقه کرده بود. همه داشتن می خندیدن. قبل از اینکه مامانش بمیره همه چی خیلی خوب بود. مامان بزرگش خوشحال تر بود ، مکس با ویولت خوب بود ، باباش ناراحت نبود و شاید هم مهربون تر بود و ویولت هم بیشتر حرف می زد اما بعدش............ مامان بزرگ اومد توی اتاق :« ویولت بیا می خوایم صبحانه بخوریم » مامان بزرگ که دید دست ویولت اون عکس هست اومد و پیش ویولت نشست :« اوه عزیزم .... کسی که روز تولدش انقدر قصه نمی خوره ! تو الان دیگه ۹ سالته و خیلی بزرگ شدی.... مطمئنم اگه مامانت بود دوست نداشت تو بشینی و غصه بخوری.» ویولت به مامان بزرگ نگاه کرد. مامان بزرگ واقعا مهربون بود . ویولت سرش رو تکون داد و عکس رو گذاشت رو پاتختیش :« پس منتظرتم. زود بیا. برات پنکیک درست کردم » ویولت لبخندی زورکی زد و خیلی آروم گفت :« ممنون مامان بزرگ شما بهترینین» مامان بزرگش که بزور فهمید ویولت چی گفت لبخندی زد و رفت. ویولت رفت پایین و سر میز نشست :« به به ببین کی بالاخره اومد. تولدت مبارک ویولت» این صدای بابای ویولت بود. ویولت دوباره لبخند زورکی زد. تنها روزی از سال که ویولت بیشتر از همه لبخند می زنه ( حالا چه زورکی چه نه ) فقط توی تولدشه.

مامان بزرگ پنکیک رو گذاشت روی میز. ویولت مثل عادت همیشگی دست کشید دور گردن اش تا ببیند گردن بندی که مامانش براش خریده هست یا نه ..... نبود ! گردنبند نبود ! یعنی کجا افتاده ؟ یک دفه نگاه اش برگشت به کسی که کنارش نشسته بود یعنی مکس . مکس زیر چشمی نگاه کرد و ریز ریز خندید و برای اینکه بیشتر بهش خوش بگذره عسل رو برداشت و ریخت رو لباسی که ویولت پوشیده بود یعنی لباس موردعلاقه اش :« ای واییی ! ببخشید روحی ! بزار الان درستش می کنم .» و دستمالی رو برداشت و شروع کرد به پاک کردن اون لکه یا بهتر بگم بدتر کردن اون لکه. بعد مثلا دستمال مکس افتاد و رفت که برش داره ولی از پشت موهای ویولت رو کشید و ویولت توی دلش داد زد. دوباره نصف چشم اش قرمز شده بود! توی دست مکس یک مشت موی بلند مشکی بود :« ای وای ببخشید !» و ریز ریز خندید و بعد بلند شد و دستش رو به پشت صندلی گرفت و صندلی رو از عقب انداخت و ویولت محکم خورد زمین و این دفه واقعا داد زد ( حتی داد اش هم آروم بود ) الان یک چشم ویولت کاملا قرمز شده بود. باباش بلند شد و گفت :« مکس!» ( این اولین باری بود که بعد از فوت مامانشون بابا به مکس تذکر داد ) و مکس با مظلومیت گفت :« میخواستم فقط کمک کنم ... ببخشید» و پشتش انگشت اش رو به نشانه ی دروغ روی هم انداخت. بابا گفت :« اشکال نداره ... ویولت خوبی؟»

همون لحظه ویولت از جاش پرید و به مکس نگاه کرد. مکس که به شدت ترسیده بود همون لحظه یک نقشه ی عالی به ذهنش زد و دوید طبقه ی بالا و ویولت هم دنبالش . توی راه مکس همینجوری داشت ویولت رو مسخره می کرد . ویولت دیگه خسته شده بود از این کارای مکس . الان اون یکی چشم ویولت هم نصفش قرمز بود. مکس دوید سمت دستشویی . دست کرد تو جیبش ، گردنبند رو درآورد و بالای دستشویی گرفت :«روحی چشم قرمزی اگر یک قدم دیگه بیای می اندازم اش این تو و سیفون رو می زنم » حالا هر دوتا چشم ویولت قرمز قرمز بود. ویولت یک قدم رفت جلو، الان درست جلوی مکس بود. مکس گردنبند رو انداخت و خواست سیفون رو بزنه ولی ویولت که حسابی داشت حرص می خورد و عصبانی بود دستش رو مشت کرد وهمینطور که داشت بلندترین جیغ عمرش رو می زد با تمام قدرت مشت زد تو صورت مکس و مکس پرت شد اون سر دستشویی.

یک لحظه همه جا ساکت شد و مکس شروع کرد به جیغ زدن و گریه کردن. لپ اش قرمز شده بود و باد کرده بود و از سرش هم خون می اومد. ویولت با خودش گفت :« این چه کاری بود کردی ویولت !» و دوید سمت دستشویی و گردنبند رو گذاشت توی جیبش. دیگه چشم هاش ابی شده بود. بعد رفت پیش مکس که کمکش کنه اما مکس بهش لگد زد. مامان بزرگ و بابا سر رسیدن. بابا که دید مکس روی زمین افتاده دوید سمتش:« چی شده عزیزم؟ چه اتفاقی افتاد » مکس به ویولت اشاره کرد :« اون با چشم های قرمز اش منو زد. اون یه هیولاست! یه خون آشامه! » مامان بزرگ مکس رو نازی کرد. بابا بلند شد و به ویولت نگاه کرد و با لحن سردی گفت:« چرا این کارو کردی!؟» ویولت می خواست همه چی رو توضیح بده. می خواست بگه همش تقصیر مکس بود. می خواست بگه مکس همیشه اذیتش می کرد. و انقدر حرف داشت که بگه اما انگار دهنش رو با چسب بسته بودن. بابا گفت :« چیه لال شدی ؟» مامان بزرگ سعی کرد بابا رو آروم کنه. بابا داد زد :« جوابمو بده ! مگه این طفلک چیکارت کرده که زدیش! اون فقط خواست کمکت کنه ولی تو .... تو.... خیلی بی رحمی . هروقت خواسته کمکت کنه زدی یه کاریش کردی اما هنوز هم دوست داره ولی تو اینجوری جوابش رو می دی !» و دوباره داد زد :« خیلی سنگ دل و نفرت انگیزی. اتاق زیرشیرونی. حالا! تا فردا شب هم بیرون نمی ای » مکس گریه اش بند اومده بود. حتی اون هم نمی خواست با خواهرش اینجوری رفتار شه.

ویولت خشکش زده بود. تاحالا ندیده بود باباش اینجوری باشه . دلش می خواست خیلی چیز ها بگه یا خیلی کار ها بکنه اما یک چیزی راه گلوشو سد کرده بود. خیلی وقت بود این حس رو نداشت. می خواست بزنه زیر گریه اما نمی خواست جلوی کسی این کارو کنه . مامان بزرگ که بالاخره تونست بابا رو آروم کنه رو کرد به ویولت و رفت سمتش تا بغلش کنه. مامان بزرگ ویولت رو بغل کرد اما ویولت مثل چوپ بی حرکت وایساده بود. حتی نگاه اش هم ثابت بود . بابا اومد سمت ویولت و گفت :« ویولت من... » ویولت خیلی تاحالا تنبیه شده بود یا باباش دعواش کرده بود ولی این دفه فرق داشت. بابا اومد دستش رو بزاره رو شونه ی ویولت اما ویولت خودش رو کشید کنار و مامان بزرگش رو کنار زد و دوید بیرون. تصمیم گرفت کاری که بابا گفته رو بکنه یعنی بره تو اتاق زیرشیرونی. مامان بزرگ نگاه بدی به بابا کرد و رفت دنبال ویولت. مکس که حسابی شوکه شده بود بغض اش ترکید و شروع کرد به گریه کردن و بابا انگار که ویولت رو فراموش کرده رفت کمک مکس.

ویولت پله ها رو دوتا یکی رفت بالا در اتاق زیر شیرونی رو باز کرد و محکم بست و قفل کرد. دوید سمت تشکی که گوشه ی اتاق بود( باباش اونو واسه این گذاشته بود که وقتی کسی شب می ره اونجا بتونیه بخوابه) خودش رو پرت کرد و توی بالش جیغ زد و گریه کرد. اون گریه اولین گریه اش بعد از این بود که مامانش فوت کرده بود یعنی بعد از ۲ سال .



این داستان ادامه دارد....




داستانفانوستولد
?من دل آرام و کتاب خوندن،نقاشی،داستان نویسی و تحقیق رو دوست دارم ??به نوشته های من سری بزنین?
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید