ویرگول
ورودثبت نام
دل آرا
دل آرا
خواندن ۳ دقیقه·۳ سال پیش

قسمت دهم - داستان دوستان

?قسمت دهم?

رفتن و رفتن تا....

.......

........

........

به یک خونه ی بزرگ و غول اسا رسیدن. همه وایستادن و با ترس به خونه نگاه کردن.

جیکو گفت :« یا خدا! یعنی اون تو کیه؟»

دوروتی گفت :« بیاین بریم ببینیم »

و یک قدم جلو گذاشت. جینا پنجه اش رو به سمت دوروتی برد و دست اش رو کشید که یعنی نرو. جینا وحشت کرده بود . داخل چشم هاش پر از وحشت و ترس بود. سر تکون داد. جولیا گفت :« چی شده جینا»

و از عقب اومد جلو و خم شد تا جینا رو ببینم. جینا با وحشت به اون خونه زل زده بود و سرش رو تکون می داد. بعد زمزمه کرد :« نه ... نه ..... اون خونه نه.....نه »

جولیا :« چی شده؟ خوبی؟ چرا اون خونه نه؟»

جینا :« غول...... خونه........ مامان..... باب»

ولی حرف اش رو قطع کرد. داشت گریه می کرد! قیافه اش خیلی ترسناک شده بود. همه دور اش جمع شدن. جیکو اومد جلو و گفت:« جینا پدر و مادر و خواهر بزرگتر اش رو از دست داده.»

فاری گفت:« توی این خونه هم از دست داده. می گه این تو یک غوله»

فری گفت:« اون و خانواده اش اومده بودن توی جنگل گشت و گذار و بعد رفتن توی اون خونه و..»

دی ای با ناراحتی گفت :« از دست رفتن»

توتا گفت :« ولی اون فقط 1 سال داشت »

سوفی گفت :« چون جسه ی کوچیکی داشت غول اون رو ندید و تونست سالم بمونه»

جینا همینجوری وحشت زده مونده بود.

همه گفتن :« وایی»

جینا با توضیحات منگولچه ها خاطرات جلوی چشم اش اومد و وحشت زدگی اش بیشتر شد و غش کرد!

جولیا سری گرفت اش :« جینا»

همه گفتن:« ششششششیییشششش ساکت »

جولیا گفت :« باید بریم بدوین»

همه با تمام سرعت دویدن و رفتن. وقتی از جنگل رفتن بیرون دوروتی گفت :« تازگی ها این اطراف زلزله ای نیومده»

دی ای گفت:« چرا هزارررر بار»

دروتی کمی فکر کرد و گفت :« فکر کنم اون این کار رو کرده! باید باهاش بجنگیم»

جولیا جینا رو گذاشت روی علف ها و کنار اش زانو زد :« جینا جینا! لطفا پاشو خواهش می کنم پاشو»

و داد زد:« جیناااااااااااااااااااا........ پاشو پاشو نه تو نمی تونی بری نه نه نههه»

جیکو با ناراحتی گفت :« باید ببریم اش پیش دکتر مارنی»

جولیا گفت :« باشه»

اون ها جینا رو پیش دکتر گذاشتن و رفتن تا فکری کنن.

دوروتی گفت :« چی کار کنیم؟ بریم با غول بجنگیم؟ یا براش تله بزاریم؟»

سوفیا گفت :« یا بریم باهاش حرف بزنیم!»

همه گفتن :« چی!!! می خوای بمیریم؟»

سوفیا در جواب در امد :« نه نمی خوام بمیریم می خوام مشکل رو حل کنیم اونم با گفتگو»

جولیا گفت:« می ریم دم غار اش ببینیم چی می شه یا حرف یا جنگ»

حلما گفت :« جینا چی می شه؟»

جولیا گفت :« من امشب پیش جینا می مونم شما هم می رین توی هتل بعد شب حدود های ساعت 3 که مطمئن باشیم خوابه می ریم و خونه اش رو می گردیم.»

همه گفتن:« باشه »

بیمارستان :

جولیا به یک پرستار گفت :« ببخشید جینا کجاست؟»

پرستار نگاهی کرد و گفت :« شما؟»

جولیا گفت :« یکی از دوستاشم. اومدم حالش رو بپرسم»

پرستار گفت:« دوست ادمیزاد؟»

جولیا فکر کرد:« چرا انقدر سوال می پرسه ؟»

و جواب داد:« بله من اومدم تا..»

یک دفعه جلوی خود اش رو گرفت.

ادامه داد :«.... بله ..... اشنایی ما داستان طولانی داره. ممنون می شم بگین کجاست»

پرستار با بی اعتنایی گفت :« کما»

جولیا گفت :« چییی! کما؟ اقا لطفا بهم راست بگین»

پرستار گفت :« راست می گم. ایشون از ترس و وحشت سکته کردن. خیلی بدجور هم سکته کردن ولی ایشالله خوب می شن» و چرخید و رفت

فصل پنجم : جینا

موبایل جولیا زنگ خورد. دروتی بود

برداشت:

- بله؟

- سلام جولیا خوبی؟

- مرسی تو خوبی؟

- بله ممنون. جینا چطوره

- اون....... اون ..... توی کماست

- چی؟!!!!!

- رفته توی کما. به خاطر ترس و وحشت بدجوری غش کرده



داستانداستان دوستاننویسندگیویرگولدل آرا
?من دل آرام و کتاب خوندن،نقاشی،داستان نویسی و تحقیق رو دوست دارم ??به نوشته های من سری بزنین?
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید