?قسمت دهم?
رفتن و رفتن تا....
.......
........
........
به یک خونه ی بزرگ و غول اسا رسیدن. همه وایستادن و با ترس به خونه نگاه کردن.
جیکو گفت :« یا خدا! یعنی اون تو کیه؟»
دوروتی گفت :« بیاین بریم ببینیم »
و یک قدم جلو گذاشت. جینا پنجه اش رو به سمت دوروتی برد و دست اش رو کشید که یعنی نرو. جینا وحشت کرده بود . داخل چشم هاش پر از وحشت و ترس بود. سر تکون داد. جولیا گفت :« چی شده جینا»
و از عقب اومد جلو و خم شد تا جینا رو ببینم. جینا با وحشت به اون خونه زل زده بود و سرش رو تکون می داد. بعد زمزمه کرد :« نه ... نه ..... اون خونه نه.....نه »
جولیا :« چی شده؟ خوبی؟ چرا اون خونه نه؟»
جینا :« غول...... خونه........ مامان..... باب»
ولی حرف اش رو قطع کرد. داشت گریه می کرد! قیافه اش خیلی ترسناک شده بود. همه دور اش جمع شدن. جیکو اومد جلو و گفت:« جینا پدر و مادر و خواهر بزرگتر اش رو از دست داده.»
فاری گفت:« توی این خونه هم از دست داده. می گه این تو یک غوله»
فری گفت:« اون و خانواده اش اومده بودن توی جنگل گشت و گذار و بعد رفتن توی اون خونه و..»
دی ای با ناراحتی گفت :« از دست رفتن»
توتا گفت :« ولی اون فقط 1 سال داشت »
سوفی گفت :« چون جسه ی کوچیکی داشت غول اون رو ندید و تونست سالم بمونه»
جینا همینجوری وحشت زده مونده بود.
همه گفتن :« وایی»
جینا با توضیحات منگولچه ها خاطرات جلوی چشم اش اومد و وحشت زدگی اش بیشتر شد و غش کرد!
جولیا سری گرفت اش :« جینا»
همه گفتن:« ششششششیییشششش ساکت »
جولیا گفت :« باید بریم بدوین»
همه با تمام سرعت دویدن و رفتن. وقتی از جنگل رفتن بیرون دوروتی گفت :« تازگی ها این اطراف زلزله ای نیومده»
دی ای گفت:« چرا هزارررر بار»
دروتی کمی فکر کرد و گفت :« فکر کنم اون این کار رو کرده! باید باهاش بجنگیم»
جولیا جینا رو گذاشت روی علف ها و کنار اش زانو زد :« جینا جینا! لطفا پاشو خواهش می کنم پاشو»
و داد زد:« جیناااااااااااااااااااا........ پاشو پاشو نه تو نمی تونی بری نه نه نههه»
جیکو با ناراحتی گفت :« باید ببریم اش پیش دکتر مارنی»
جولیا گفت :« باشه»
اون ها جینا رو پیش دکتر گذاشتن و رفتن تا فکری کنن.
دوروتی گفت :« چی کار کنیم؟ بریم با غول بجنگیم؟ یا براش تله بزاریم؟»
سوفیا گفت :« یا بریم باهاش حرف بزنیم!»
همه گفتن :« چی!!! می خوای بمیریم؟»
سوفیا در جواب در امد :« نه نمی خوام بمیریم می خوام مشکل رو حل کنیم اونم با گفتگو»
جولیا گفت:« می ریم دم غار اش ببینیم چی می شه یا حرف یا جنگ»
حلما گفت :« جینا چی می شه؟»
جولیا گفت :« من امشب پیش جینا می مونم شما هم می رین توی هتل بعد شب حدود های ساعت 3 که مطمئن باشیم خوابه می ریم و خونه اش رو می گردیم.»
همه گفتن:« باشه »
بیمارستان :
جولیا به یک پرستار گفت :« ببخشید جینا کجاست؟»
پرستار نگاهی کرد و گفت :« شما؟»
جولیا گفت :« یکی از دوستاشم. اومدم حالش رو بپرسم»
پرستار گفت:« دوست ادمیزاد؟»
جولیا فکر کرد:« چرا انقدر سوال می پرسه ؟»
و جواب داد:« بله من اومدم تا..»
یک دفعه جلوی خود اش رو گرفت.
ادامه داد :«.... بله ..... اشنایی ما داستان طولانی داره. ممنون می شم بگین کجاست»
پرستار با بی اعتنایی گفت :« کما»
جولیا گفت :« چییی! کما؟ اقا لطفا بهم راست بگین»
پرستار گفت :« راست می گم. ایشون از ترس و وحشت سکته کردن. خیلی بدجور هم سکته کردن ولی ایشالله خوب می شن» و چرخید و رفت
فصل پنجم : جینا
موبایل جولیا زنگ خورد. دروتی بود
برداشت:
- بله؟
- سلام جولیا خوبی؟
- مرسی تو خوبی؟
- بله ممنون. جینا چطوره
- اون....... اون ..... توی کماست
- چی؟!!!!!
- رفته توی کما. به خاطر ترس و وحشت بدجوری غش کرده