بی‌کله
بی‌کله
خواندن ۱ دقیقه·۹ ماه پیش

شروع جنگ در من.

محبوبم،محبوب چشم سیاه من.

اون روزی که دوباره باهم ملاقات کردیم رو یادمه، اما بیشتر از همه چشم هات توی خاطرم مونده که به طرز عجیبی سیاه و براق بود و میشد رد شور عجیبی رو توش دید. دستانت و آن کت چرم و آیس امریکانو، و بارانی که شدت میگرفت. همه رو در خاطر دارم.

از اون روز تقریبا یکماهی میگذره از آخرین دیدارمون. امروز راجب تو با روژین صحبت کردم ، راجب اینکه شبیه تصور من توی ذهنم نیستی، راجب به اینکه چطور خالصانه دوستت دارم و تو...

ولی محبوب چشم سیاه مَن تصمیم عجیبی گرفتم، میخوام تورو با تمام خاطراتت و حرفهات فراموش کنم و کنار بذارم، تصمیم گرفتم دیگه بدنبال تو ندوعم! تصمیم سختیه، خیلی سخت. فراموش کردن چشمانت کار من نیست، فکر نکردن به تو قبل از خواب کار من نیست، اما میدونی چیه، انگار ما برای هم نیستیم، شاید هم خودت نخواستی باشیم :) ممنون از اینکه توی بدترین شب زندگیم اومدی و امیدوارم کردی به زندگی و به "عشق". ولی خدمتت عارضم که الان ناامید ترین آدمم.

میدونم که دوباره سر و کله ات پیدا میشه، اما امیدوارم تا اون موقع من آدم دیگه ای شده باشم.

هوا ابریه و خیلی سرد، جای دستانت خالی :)

تصمیمچشم هایشرهاییکار
با موهای کوتاه، دنبال خودمم/مینویسم،چون از من فقط نوشته ها باقی میمونه.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید