و طبق معمول خداحافظی از کسایی که دوسشون دارم. بیشتر از ده ساله که اوضاع همینه، و من عادت کردم. توی چند روز اخیر سعی کردم خوب نگاشون کنم، تصویرشونو بخاطرم بسپارم، حتی جانا هم برای اولین بار توی بغلم خوابوندم، پیش معین هم رفتم.... اما بجای آغوش گرمش سنگ سردشو بغل گرفتم.
از پنجره که به بیرون قطار نگاه میکنم، تاریکی شب، نور ابی چراغ، صدای قطار یکجا تمام حس های عجیبو سمتم سرازیر میکنه، در عین حال هم به این فکر میکنم که ممکنه این جز آخرین دفعات فراق باشه.چیزی که از بچگی منتظرش بودم اما حالا با تلخیِ نبود همراهِ قدیمیم همراهه.
انگار همین دیروز بود که یه دختر کوچیک با کلی شوق و انتظارِ ایستادن قطار نظاره گر به ایستگاه با نگاه به دختر دانشجوی بغل دستش به این فکر میکرد که یروزی اون هم دانشجو میشه و این مسیر رو تنهایی بین شهر خودش و شهر دانشگاه و مادریش طی میکنه.( تقریبا 10سال پیش بود)
این تکون های قطار هم خبر از این میده که قراره دوباره وسط خواب ناز با ترس چپ کردن قطار مواجه بشم... .Ah, here we go again. بدتر از همه اینه که هر لحظه ممکنه آنتن بره و ویرگول و بالا نیاد و من بمونم با یه عالمه نوشته، البته کلی فیلم از قبل دانلود شده تو گالریم منتظرن، آه دوباره یاده امتحانا و قولی که به مشاورم داده بودم تا توی قطار جغرافی بخونم افتادم( clown mood on).
پ. ن:شرح حال اصلی:در حال حاضر سردی دل و خاطر مخدوش شدم رو با وعده گرمای جنوب و حضور سراسر سعادتِ سه کله پوک( زهرا، روژین، هلن)که برای فردا بمناسب برگشت من تدارکاتی چیدن گرم میکنم. البته که اینو هیچوقت شاید نخونن اینو اما تنها دلگرمی من توی شهر غریب فقط اونان.راستی، پروژه قبلی هم با سقوط آزاد مواجه شد و کُن فیکون شد.
پ. ن2:راستی کسی میدونه چجوری باید برای پست ها عکس گذاشت؟ :)
پ.ن3:امیدوارم تکون های قطار باعث غلط املایی نشده باشه.
به قول شاعر:هیچی. 15/1/03_!_10:53 نیمه شب.