ویرگول
ورودثبت نام
فرهاد حبیب
فرهاد حبیب
خواندن ۱ دقیقه·۲ سال پیش

تک درخت باغ

قطعه تمثیل وار و تجربه احساساتی مابین لحظه ها


نشته بود زیر نور شمع قلم میزد داستانهایی به غم

کودکی خفته و غرق خواب سگی پارس کنان ز عقل کم

آسمان تاریک بود و مه آلود غرشی بلند ز آسمانهای دور

حجوم ابرهایی سیه به بالای شهر بلا یی چو رعد و برق طوفانی به شرر

بلا ها به شر ز بالا از سر گرفته شد چه جانها که به ناحق گرفته شد

همه در همه گمشده در هیاهو سوزاندن دودمان و ستاندن مال او

هر جا عقده و خشمی داشند بی حجاب به فنا و چادرها افراشتند

هر دم گرفتن حق و خونی به زور نزدیکتر شدنند به مرگ سوی گور

همه گرداگرد شهر ایستانند به نگاه دختران شیر دل رد شده از حجاب و گناه

طفل خفته ناله ایی غلط خورد قلم در مسیرش بع لغزیده اشک خورد

سپس نور خورشید رو به امید فروز تاریکی شب به فنا شد روز روز

اشکها بلغزیدنند بر قلم ورق خورد خظی روح تشنه بنوشد از چشمه هستی

زاده گشته هر فرد از مادر و گه زنانی حیات بخش و ذات زمین و آسمانی

شمع خاموش شد و وهم دودهایی امید و انتظاریست به عقل و آگاهی

سپس به آغوش گرفت طفل غرق رویایی کی زن زندگی کند به وجد و آذادی




آسمان تاریکشعر و ادبوصفتک درخت
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید