جواب کنکور که اومد، برام مثل روز روشن بود که میخوام چی بخونم و چی کاره بشم؛ انگار همه چیز خیلی واضح و روشن جلوی چشمم نقش بسته بود! سال 1386 با کلی ذوق و افکار ایدهآلیستی بعد از انتخاب رشته، به قصد جامعهشناس شدن، راهی دانشگاه شدم. اون سالها فکر میکردم مسیر خودشناسی از شناخت جامعه شروع میشه و من اول باید جامعه رو خوب بشناسم تا بتونم از خودم و اطرافیانم شناخت پیدا کنم. اصلا مگه ما چیزی غیر از اونی هستیم که جامعه ازمون ساخته! مگه ما میتونیم از جامعه جدا باشیم؟
اون سالها خیلی درس خوندم و با انواع و اقسام جامعهشناسیها آشنا شدم؛ از جامعهشناسی ادبیات و آموزش و پروش گرفته تا جامعهشناسی اقوام، پزشکی و جامعهشناسی کار. همینطور که کتابها رو ورق میزدم و نمره چشمم ضعیف و ضعیفتر میشد، فهمیدم که جامعه چی میخواد بگه اما به نظر میرسید قرار نیست کسی گوش شنوا برای حرف جامعهشناس جماعت داشته باشه. حالا دلیلش هر چی که بود، نمیدونم اما من یه چیزی این وسط کم داشتم.
کمکم با خودم فکر کردم که شاید لازمه به جای جامعه، تمرکزم رو بذارم روی شناخت آدمها؛ فردیت انسانها اون روزها برام پررنگتر شده بود. دلم میخواست بدونم چرا آدمها تو شرایط یکسان رفتار متفاوتی از خودشون نشون میدن و چرا ماها با هم فرق داریم. به نظر میرسید برای من زمان تغییر رشته رسیده بود و برای این کار چه رشتهای بهتر از روانشناسی؟
من تغییر رشته رو شروع کردم و باید بگم که این کار سختتر از اون چیزی بود که به نظر میرسید. اون روزها ساعتهای زیادی درس خوندم و تا جایی که میشد مغزم رو با انواع نظریههای بزرگان پر کردم و مثل همه نو روانشناسها، کلی درد و مرض برای خودم و اطرافیانم ساختم. خلاصه با همه سختیهایی که داشت، کنکور شرکت کردم و روانشناسی بالینی قبول شدم. درس خوندن این بار از یه جای جدید برام شروع شده بود.
از حق نگذریم رشته روانشناسی واقعا جذابه به خصوص برای من که با پیشینه جامعهشناسی وارد این رشته شده بودم، جذابتر هم شده بود. یادمه همیشه اون موقعها به خودم میگفتم: «من جامعه رو شناختم حالا نوبت شناخت آدمهاشه.» پسزمینه جامعهشناسی و ترکیبش با روانشناسی به من درک درستی از موقعیت اجتماع داده بود و در عین حال میتونستم حرف آدمها رو هم به خوبی بفهمم. وقتی کسی صحبت میکرد، میتونستم خودم رو به جای اون بذارم و سهمی ار رنج دل این آدمها داشته باشم.
به این جا که رسیدم، فهمیدم دیگه میتونم جذب بازار کار بشم و به پشتوانه دانشی که داشتم، تو یکی از مراکز مشاوره مشغول به کار شدم. محیط کاری خوبی داشتم و شغلم به واسه ارتباط با آدمهای مختلف خیلی چالشبرانگیز بود و در واقع هیچوقت تکراری نمیشد اما یه مشکلی وجود داشت!
برخلاف همه علاقهای که به ارتباط با آدمها داشتم، فضای شغلیم باعث احساس آرامشم نمیشد. یه جورایی انگار همهچیز موقت بود، انگار همیشه منتظر بودم یه اتفاق بهتر بیفته. من یه شغلی میخواستم که وقتی برمیگردم خونه هم تموم نشده باشه؛ هیچوقت دوست نداشتم صبر کنم تا سر یه ساعت برم سرکار و هیچوقت دوست نداشتم عقربههای ساعت رو دنبال کنم تا به آخر ساعت کاری برسیم و جمع کنم برم خونه! آره انگار من یه شغلی میخواستم که زندهتر باشه و بالاخره مشکل رو پیدا کرده بودم.
اوضاع بین زمین و آسمون برای من در نوسان بود تا این که یکی از دوستان پیشنهادی متفاوتی رو مطرح کرد. اونا به چند نفر احتیاج داشتن که کتابهایی که هنوز چاپ نشده رو به زبان انگلیسی بخونه و یه گزارشی بنویسه که براساس اون بشه تصمیم گرفت این کتاب ارزش چاپ شدن داره یا نه. برای من که همیشه عاشق کتاب خوندن بودم، این یه شغل رویایی حساب میشد.
کارم رو در کنار شغل قبلیم شروع کردم و نگم براتون که چه دنیایی بود! یادمه وقتی از سرکار برمیگشتم خونه، انگار نه انگار که 7 شبه و من یه روز خسته کننده داشتم. انگار ته کمد من «دروازه ورود به نارنیا» پیدا شده بود و از یه ساعتی به بعد، میتونستم یه زندگی متفاوت با ارزیابی کتابها داشته باشم. همون موقع بود که فهمیدم کاری رو دوست دارم که سر ساعت معین شروع نشه و به پایان نرسه؛ که همه وقتهایی که بیخوابی به سرم میزنه، فکرم مشغوله، دوست دارم تنها باشم، چایی بخورم بازم بتونم کار کنم.
یکم بعد که دستم به نوشتن گرم شده بود، به واسطه آشنایی با کسبوکار نوپایی که دنبال نویسنده برای پستهای وبلاگش بود، شغل جدیدی رو پیدا کردم. در واقع به نظر میرسید که این بار واقعا گمشده خودم رو پیدا کردم. با انتشارات پرتقال دوستداشتنی بعد از تقریبا سه سال همکاری موفق و یه کولهبار از خاطره، خداحافظی کردم و تمرکزم رو روی یادگیری برای بهتر و موثرتر نوشتن گذاشتم.
امروز میدونم با قلمم میتونم به کسبوکارها کمک کنم تا اون چیزی که میخوان رو بهتر و موثرتر و مخاطبپسندتر بیان کنن. من میتونم بنویسم و همکاری با شما به عنوان تولیدکننده محتوای متنی برای من افتخار بزرگی محسوب میشه. من همیشه به دنبال چالشهای جدید هستم و خوشحال میشم که من رو به دیگران هم معرفی کنید.
از همه اینها گذشته، کسی چه میدونه... شاید نوشتن واقعا کسبوکار من باشه!