همه چی از اونجایی شروع شد که وارد دهه ی بیست سالگی از زندگیم شدم. رفتم دانشگاه و با آدمای جدید آشنا شدم. اولش فکر می کردم خب خیلی خوبه دارم با آدم های سطح بالا حرف می زنم و خیلی عالیه که بتونم باهاشون ارتباط داشته باشم، اما گذر زمان باعث شد که من هر روز و هر لحظه خودم رو با اونا مقایسه کنم بدون اینکه حتی بک گراند زندگی خودم رو در نظر بگیرم. برای اینکه خودم رو آروم کنم مدام میگفتم شرایط اونا خیلی با من فرق داره، اونا خیلی امکانات بیشتری نسبت به من دارن، اما این حرف ها هیچ فایده ای نداشت و من هر روز با یه غم بزرگ و عجیب داشتم دست و پنجه نرم می کردم. پیش خودم گفتم حالا که پول زیادی نداری بری مثل بقیه دوره های مختلف رو بگذرونی حداقل تا میتونی درس بخون. من تلاش کردم و تلاش کردم و تلاش... ولی هیچ وقت نشد کمالگرایی این روح لعنتی رو ارضا کنم.
هر روز با خودم می گفتم ببین فلانی اینو بلده تو نیستی! ببین فلانی میره سرکار ولی تو نمیری! و... من آنقدر تو فکرای خودم غرق شدم که تبدیل شدم به یه آدم بی انگیزه. به آدمی که دیگه یادش رفته باید چطور زندگی کنه! آدمی که حتی داشتن احساسات مختلف رو برای خودش حروم کرده و فقط داره به غمش بها میده. من ضعیف شدم، اونقدر ضعیف که روز ها و شب ها گریه می کردم و اشک می ریختم برای چیزی که دست من نبود. من در حد خودم خیلی تلاش کرده بودم ولی یه جای کار می لنگید. من هنوزم خیلی ناکافی بودم. اونقدر ناکافی که حتی گاهی حس می کردم اون بار معنایی منفی رو از صحبت های پدر مادرم هم می گیرم. من نه تنها روز به روز غمگین تر شدم بلکه روز به روز تنها تر شدم. تنهایی من از جایی شروع شد که زیادی به جزییات رفتاری آدما توجه می کردم. کوچک ترین چیزی که تو رفتار و لحن صدا شون تغییر می کرد، من رو آزار می داد. حس می کردم همه پر از ریا و پلیدی شدن. گاهی آنقدر از اطرافیان خسته می شدم که فقط دلم می خواست برم تو تنهایی خودم و به اصطلاح عزلت نشینی کنم. صحبت کردن با آدمای تزویرگر روحم رو مکدر می کرد. دیگه هیچ چیزی نمی تونست منو خوشحال کنه. من خیلی تلاش کردم حالم رو خوب کنم، اما نشد! چون هر روز زندگی با تمام ظالم بودنش بهم یاد آوری می کرد که تو یه زندگی بی ارزش و فاقد معنا داری! دیگه مهم نبود من ساعت ها با دوستام بخندم و باهاشون وقت بگذرونم و حتی برم گردش. روحی که من داشتم دیگه خسته و غمگین شده بود. اونقدر این غم در روح من رسوخ کرد که حتی دیگه غذا خوردن هم برام لذتی نداشت. همه ی کارام رو صرفا بر اساس یه چارچوب می گذروندم که روزا تموم شن. گاهی آرزو می کردم فقط امروز تموم شه و همه ی اینا کابوس باشه. شایدم همه چیز از اونجایی شروع شد که من همه چیز رو خیلی عمیق حس می کردم تا جایی که دیگه هیچ کس اهمیت نمی داد من واقعا چه حسی دارم و اصلا چرا پر از رنج و غم شدم؟ هیچکس نبود که بشنوه که بفهمه و درک کنه. خودم بودم و خودم. یه آدمی که هر لحظه فکر میکنه و نمی دونه چطور خودش رو درمان کنه. شاید من نباید خودم رو با بقیه مقایسه می کردم. شاید من نباید کامل گرا می بودم اما قرار نبود زندگی آنقدر معمولی باشه! قرار نبود همه چیز بر خلاف آرمان های من پیش بره! من فکر می کردم می تونم خیلی چیزا رو درست کنم اما نشد. آنقدر فکر کردم و فکر کردم تا رسیدم به این نتیجه که تمام زندگی من تحت تاثیر جبر قرار گرفته، من حتی فهمیدم که انتخاب هایی که تو زندگی ام دارم کاملا بر اساس جبر اتفاق می افتن. من رفتم رشته ای رو خوندم که علاقه ی قلبی زیادی بهش نداشتم ولی چون به آینده ی شغلی خوبی نیاز داشتم، « مجبور » شدم انتخابش کنم. من دوستایی رو انتخاب کردم که مثل خودم فکر کنن و باور هاشون شبیه به من باشه و دقیقا اینم به خاطر جبر روانشناختی من بود. شایدم همه چیز از اونجایی شروع شد که من تصمیم گرفتم به خودم سخت بگیرم و هیچوقت نخوام طعم شادی واقعی و لذتی که میشه تو این زندگی چشید رو تجربه کنم. کارم به جایی رسید که از تجربه ی کوچک ترین حس های مثبت، متحمل کلی رنج می شدم. در واقع شادی های من بسیار کم و بسیار کوتاه شدن. حس می کردم اگه شاد باشم دارم گناه می کنم، هر لحظه می گفتم باید بری کار کنی، تلاش کنی و درس بخونی! من زندگی رو برای خودم حروم کردم. شاید اینا نمی تونه افکار مناسبی برای یه دختر نوزده ساله باشه ولی من تک تک این افکار رو زندگی کردم. تمام این افکار منو به ورطه ی نابودی بردن تا جایی که یه غروب ابری توی پاییز و زمستون تبدیل میشه به یه کابوس برای من. این اندیشه ها باعث شدن آنقدر پیچیدگی درونم زیاد بشه که حتی دیگه ندونم واقعا از چه چیزی دارم رنج می برم و آنقدر خودم رو اذیت می کنم! درسته من باید زندگی می کردم. این سال ها که می بایست بهترین سال های زندگی من باشن و من طعم واقعی زندگی رو بچشم، دارن از دست میرن با زهر افکاری که هر روز قدرتشون بیشتر میشه. دیگه از یه جایی به بعد کسی اهمیت نمیده که چرا حالت خوب نیست؟ چرا اینقدر به خودت سخت می گیری؟ چرا آنقدر گرفته ای؟ همه و همه، حتی نزدیک ترین آدمای زندگیم، اسم رنج درونی ای که من داشتم بابتش تاوان پس می دادم رو گذاشتن « منزوی بودن » گذاشتن « بد خلق بودن » گذاشتن « پرخاشگر بودن »، اما این انصاف بود؟؟ این انصاف بود که شما رنج من رو به سخره بگیرید و حتی جویای دلیلش نشید! این ویرانه های روان منه، روانی که نمی دونم قراره کی به آرامش برسه!
.