اینجا پرنگه و من دقیقا بعد از ۹۱ روز که دیگه کارآموز نیستم و رسما کارمند محسوب میشم، دارم این مطلب رو مینویسم. کار کردن با کارآموزی خیلی فرق داره. انتظارات خیلی بالاتره و دیگه اشتباه کردن جایز نیست، چون ممکنه اولین اشتباه تبدیل بشه به آخرین اشتباه و این چیزیه که نباید اتفاق بیفته.
توی این یک ماه حسابی سرم شلوغ بوده و سخت مشغول نوشتن مقالههای کانتنت گپ بودم و با کمک ای آر پی عزیز تونستم به تارگتها نزدیک بشم. شاید بخواید بدونید که ای آر پی چیه؟ به طور خلاصه "ای آر پی" سیستم مدیریت پیشبرد پروژه هست که در اون پروژهها به بخشهای مختلفی تقسیم شده و کارهای مرتبط با هر بخش باید تا زمان خاصی انجام بشه (حتما شاید یه روز یه مطلب راجع به ای آر پی نوشتم:)).
خب بریم سراغ داستان ورود به شرکت پرنگ و دست به قلم شدن من. یادمه اولین روز بعد از فرستادن رزومهام به شرکت پرنگ و تعیین قرار وقت مصاحبه حضوری، صبح ۲ساعت زودتر بیدار شدم تا همه چیز بی نقص پیش بره. از اونجایی که همیشه کائنات دست به دست هم میده تا دیر برسم، میخواستم به جنگش برم و نزارم هیچی حتی یه ذره این مصاحبه رو خراب کنه. راستش توی اون دوره شدیدا نیاز به کار داشتم و این موقعیتی بود که نباید از دستش میدادم.
در نهایت با ۱۳ دقیقه تاخیر راس ساعت ۱۰:۱۳ رسیدم و زنگ در رو زدم. در که باز شد نگاهی به بالا انداختم و نزدیک به ۳۰تا پله (هنوزم نمیدونم چندتا ولی خییلی) رو بدون معطلی بالا رفتم تا حتی اگه شده هنوزم جلوی یک دقیقه تاخیرم رو بگیرم.
رسیدم بالا جلوی در. در که بازشد، آب دهنمو قورت دادم و سعی کردم وانمود کنم که اصلا نفس نفس نمیزنم و دیرم نشده و کل پله هارو ندویدم. وارد شدم دوطرف سالن سه تا میز روبروی هم گذاشته بود و سلامی زیر زبونی کردم و ایستادم. یک آقایی (مدیر منابع انسانی) اومد جلو و من بابت تاخیرم عذرخواهی کردم. راهنماییم کرد به سمت یه سری پله دیگه و در نهایت رسیدیم به اتاق مصاحبه. نشستنم سر یه میز و فرم مشخصات رو با کلی غلط غولوط پر کردم و مختصر توضیحی راجع به رزومهام دادم.
اولش با چی بلدی و چی کارا کردی و این روال معمول همیشه مصاحبهها شروع شد که از قضا خوب پیش رفت! سعی کردم صادق باشم و هرکاری رو در هر سطحی که انجام دادم، در همون سطح نشون بدم و نه بزرگ نمایی کنم و نه شکست نفسی! پیشنهادم اینه که شما هم صادق باشید، دقیقا همونی نشون بدین که هستین.
پایان جلسه در نهایت قرار شد تا محتوایی با موضوع "وردپرس" آماده کرده و ارسال کنم تا بررسی و مقایسه بشه و در صورت تایید باهام تماس میگیرن. همون روز ساعت ۱۲ شب نشستم پشت لپتاپ و زیرلبی به خودم گفتم: ماهدیم جانم تو اینکارو میخای پس بهترین چیزی که میتونی ارائه بدی رو لطفا بنویس.
اول شروع کردم به سرچ کردن واژه "وردپرس". حقیقتا هیچی از وردپرس نمیدونستم اما شروع کردم به خوندن. تا حوالی ساعت 3 چندتا مقاله خوب پیدا کردم و با دقت همشونو خوندم. حالا وقت این بود که بنویسم! میخواستم خیلی خلاقانه و خفن باشه و این ایده به ذهنم رسید که اول هر بندی به سبک روزنامههای فرنگی حرف اول هر بند بولد بشه و از بالا به پایین با چسبوندن حرف اول هر پاراگراف کلمه جادویی وردپرس تشکیل میشد (اون موقع از نظر خودم خیلی ایده خفن و باحالی بود). هرجوری بود اون شب تا نزدیکای ۵:۳۰ بیدار موندم و محتوای جادویی رسیدن به کار مورد علاقهام رو نوشتم. فرصت ارسال محتوا برای من تا ساعت ۱۰ صبح بود و من بالاخره با کلی وسواس و ویرایش 10 دقیقه مونده به 10 محتوامو ارسال کردم.
یه روز گذشت خبری نشد و منم کلا نا امید شده بودم. بعد از 30 و اندی ساعت در کمال ناباوری باهام تماس گرفته شد که متن تون خونده شده و محتوا خوب بوده ولی غلط نگارشی داشته(حالا من هزار بارم روشو خونده بودما) و شما قبول شدین و شنبه ساعت ۹ صبح تشریف بیارید. و من حقیقتا از این اتفاق و تایید شدن محتوام در پوست خودم نمیگنجیدم.
این بود جرقه ورود رسمی من به دنیای نویسندگی و کار در پرنگ و حرف آخر اینکه: عاشق کارتون باشید و چقدر کارِ خوب خوبه و چقدر زمان زود می گذره!