ابوالقاسم، همسایهی روبروییمان بود. مادرش، خیلی دوست داشته که اسمش «سروش» باشد. اما پدرش بدون اینکه نظر مادرش را بپرسد، رفته بود ثبت احوال و اسم بچه را گذاشته بود ابوالقاسم! به یادِ عموی خدابیامرزش که ۴ بار ازدواج کرد تا بلکه بتواند نسلش را در زمینِ خدا گسترش دهد و هر بار هم بیثمرتر از بارِ قبل! حالا اسم این بچه را هم گذاشته بودند ابوالقاسم تا شاید بتواند نسلِ پرفروغِ ابوالقاسم خانِ جورکش، نزولخور نامی را گسترش دهد.
مادرم وقتی بحث به اینجا میکشید، چون خیلی عصبی میشد که ابوالقاسم خان بزرگ، ۴ تا زن گرفته و الان که فکر میکنم بهخاطر اینکه غیرمستقیم به پدرم بفهماند که همه زنها مثلِ زنهای ابوالقاسم نیستند و خیلی راحت میتوانند مرگِ موشی چیزی، توی غذای شوهر بریزند، میگفت:
مطمئنم که این بحثها توی خانهی ابوالقاسم هم بود. ابوالقاسم اما کلاً آدم جالبی بود. خیلی به روی خودش نمیآورد که بچههای دبیرستان، فقط بخشِ اول اسمش را صدا میزنند تا مسخرهاش کنند یا مثلاً به روی خودش نمیآورد که خیلیها خیلی تحویلش نمیگیرند. اما به هر حال ما دوستان خوبی برای هم بودیم.
ابوالقاسم خیلی روی کاری هم که میکرد، تمرکز داشت. چه آن وقتها که توی یک دبیرستان بودیم و درسهایش را خیلی خوب میخواند و چه حالا که با هم توی یک دانشگاه درس میخواندیم. البته ابوالقاسم سال بالایی من بود. تلاش خیلی زیادی هم کرد که رتبهام در کنکور طوری شود که بتوانم همان رشته و همان دانشگاه را انتخاب کنم. اینطور شد که من و او، سه سال دیگر هم در کنار هم زندگی کردیم.
آن شب، عروسیِ سیما بود؛ خواهرم. البته تالار هم بود اما نه ما پولش را داشتیم که بخواهیم تالار بگیریم نه اردشیر، شوهرِ سیما. این شد که مردها را بردیم خانهی ابوالقاسم و زنها هم ماندند توی خانهی خودمان تا هر چه میتوانند قرِ کمرشان را خالی کنند.
ابوالقاسم شخصیتِ خیلی جالبی داشت: میتوانست ساعتها بنشیند و با یک بچهی هفت ساله حرف بزند و حوصلهی هیچ کدامشان هم سر نرود. همزمان میتوانست در یک جمع مردانهی سنگین هم میدانداری کند و کاری کند که بقیه هم به حرفش گوش بدهند. همیشه دوست داشتم که من هم این ویژگی را داشته باشم؛ البته در حد همین دوست داشتن باقی ماند.
آن شب هم بینِ چند تا مرد سبیل کلفت نشسته بود و داشت از مزایای دیجیتالی شدنِ زندگی و عوارضی که ممکن است برای جامعهی بشری داشته باشد حرف میزد. مردهای سبیل کلفتِ فامیل اردشیر هم نشسته بودند رویِ پتوی ملافهداری که دور تا دورِ اتاق و کنار دیوار پهن کرده بودند و همانطور که تسبیحهای دانه درشتشان را میچرخاندند، عینِ مسخ شدهها به لکچرِ ابوالقاسم گوش میکردند.
یک دفعه ابوالقاسم رویش را کرد به گندهی همان جمع که کلاه شاپویی روی سرش داشت و گفت:
مرد که انگار تازه از ماتریکس بیرون آمده باشد، توجهش را بیشتر به سؤالِ ابوالقاسم کرد و سعی کرد متوجه شود که چه میگوید. ابوالقاسم میدانست که اگر بتواند همین گنده مرد را قانع کند، بقیه هم قانع میشوند. بنابراین خشابِ اسلحهاش را دوباره پُر کرد و پرسید:
مرد با صدایی که خودش حداقل سه سال حبس داشت گفت:
و بقیه هم تأیید کردند. حالا وقتش بود که ابوالقاسم برگ برندهاش را رو کند. موبایلش را از روی زمین برداشت و قفلش را باز کرد. تمام افرادی که توی مجلس بودند، ساکت شده بودند و فقط ابوالقاسم را نگاه میکردند. انگار دور سرش یک هالهی نور ایجاد شده بود و رفته بود در یک حصن و حصاری! اینها را که چرند گفتم اما ابوالقاسم توانسته بود همهی حواسها را به خودش جلب کند. بعد یک دفعه گوشیاش را به سمت گُنده مرد گرفت و گفت:
یکی از نوچهها که میخواست خودشیرینی کند، گفت:
و بقیه هم یکصدا گفتند:
یکی از توی حیاط با صدای بلند که همهی افرادی که داخل بودند بشنوند، گفت:
و بعد صدای صلوات بلند شد. من هم رفتم توی آشپزخانه تا چای دم کنم. اما میدیدم که فرامز خان کنار ابوالقاسم نشسته و دارد سعی میکند تا پیمان را نصب کند.