بيدار شدم، وَ هنوز از خواب پر حادثهای كه درست به ياد نداشتم گيج میزدم. انگار خواب، جاسوسی است كه شبها سلولهای مغزم را میبَرَد به یک جایِ نمور و تاريک كه من نمیشناسم و آنجا شروع به رويا پردازی میكند؛ روياهايی كه هيچ دلش نمیخواهد به ياد بياورم.
آنوقت در روز روشن باید مثل اجلِ معلق سایه بیندازم روی کیبوردِ مضطربم و به اين اميد دل خوش كنم كه ايدهای به سراغم بيايد.
امروز مغز عزيزم شبيه يک بچهی خواب آلودِ رديفِ آخری است كه سرش را روی ميز گذاشته اما نمیتواند از ترس دیده شدن توسطِ معلمِ بی شاخ و دُم ولی غولوارش، راحت بخوابد؛ پس بینِ خواب و بيداری معلق است و گیج میزند.
نمیداند خواب میبیند يا واقعا این معلم بالای سرش دست به سينه ايستاده!
در همين خلوتِ ايده سرگردان بودم كه به ياد حرف شاهين كلانتری افتادم:
《وقتی كه خواب میبینی يعنی ذهن خلاقی داری.》
كمی باد به غبغب انداختم و پسوندِ خلاق را قشنگ با سريشِ وِلنكنی چسباندم به خودم. بعد شروع كردم به تايپِ هر چه كه راه دهد، هر چه که بتوانم آن را روی صفحهای سفيد مرتب كنم.
ايدهای در کار نبود اما بايد مینوشتم پس نتيجه شد اين متنِ احتملا شندر پندر و از هر دری سخنی طور، چيزی شبيه به خوابهایم.
اما به نيمهی پر اين ليوانِ كليشهای كه نگاه كنم میبينم برنامهی نوشتن و انتشارِ امروزم تيک خورد و همين يعنی كاری به سرانجام رسيد و این منِ خوابزده قدمی برداشت.